پارت دوازدهم
#پارت دوازدهم
ملیحه گفت: نگران نباش صبوری کن دخترک خدا همراهته من برم واست یه چیزی بیارم که بخوری
با تخسی گفتم : نمی خوام نمیخوام بخورم میخوام اروم اروم بمیرم .....
ملیحه خانم چیزی بهم نگفت و با ناراحتی از اتاق خارج شد و من دوباره زدم زیر گریه من هر لحظه که میگذشت یه بارمن میمردم و زنده میشدم انگار واقعا داشتم جون میدادم نفسم دیگه به شماره افتاده بود نمی دونستم باید چه کار کنم اصلا کاری میتونستم بکنم...هر لحظه انگار به موقع بدبخت شدنم نزدیک میشدم و بدبختی بهم نزدیک تر ....این قدر که گریه کردم که نفهمیدم کی روی تخت خوابم برد ....
از خواب که بیدار شدم به خاطر گریه قبل از خوابم سرم به شدت درد میکرد تو خودم جمع شدم و زانو هام رو بغل گرفتم و به رو به رو خیره شدم اروم اروم به اطراف نگاه کردم که چشمم به ساعت روی دیوار افتاد ساعت18:35 دقیقه بود برای خودم پوزخندی زدم به سا عت لعنتی نگاه کردم انگار قصد
نداشت ارام تر به لحظه بدبختی من برسد اصلا حواسش نبود با رسیدن شب من بدبخت میشم نرو لعنتی نرو این قدر زود نرو جلو داشتم از خودم از این دنیای بی رحم از حس بودنم از وجودم از مادر و پدرم متنفر میشدم از پدر و مادری که باعث تمام این اتفاق های لعنتی هستن و همه اون هایی که باعث شدن تو سن نوزده سالگی باید بشینم تو اتاق و منتظر بشینم شب یکی بیاد و بهم تجاوز کنه هه هه هه...تو رو خدا زندگی مسخره منو باشی ...یعنی باید امشب.
حتی تصور این که امشب زیر اون مردک عوضی باشم و گریه کنم و اون از خدا بی خبر بهم بی توجهی کنه و کار خودش رو بکنه حس مرگ بهم ذره ذره القا میشه استرس زیاد داشت ازپا درم میاورد یعنی چه بدی کردم بهت خدا که مستحق این مجازاتم ؟؟؟
هیچ عذابی بد تر از این نیست که بشینی یکی بیاد دخترونگی رو ازت بگیره بره ...
ارزش مند ترین چیز واسه هر دختری دخترونگیش هستش اونم تو جامعه ی ما اگه این اتفاق بیوفته واسم من تو این جا هرزه خوانده میشم و هیچ کس نمیگه که به زور ازش گرفتن هیچ کس نمی شنوه صدای زجه و التماسی رو که من می کنم رو .....
نمی دونن که این دختر به اجبار بی عفت شده نه با میل خودش ....
اون ها همه من دختر رو مقصر می دونن حالا چه کنم؟؟؟؟
تو خودت خدایا یه راهی جلو پام بزار ...
همین طوری غرق فکر اینده و گذشته زندگیم بودم که به این فکر میکردم الان مامان بابا چه میکنن؟ اصلا دنبالم میگردن؟؟؟ خدا لعنتت کنه خدا جانان با این بخت سیاهت....
من اصلا نمی دونم کجام ؟ توکدونم منطقه؟ کدوم شهر ؟ کجای این کشورم ؟ ....
این قدر غرق فکر بودم که اصلا متوجه این نشدم ساعت 10شب شده چشم هام با دیدن ساعت گرد شدو با دلهره از جام بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم تا سرکی بکشم و ببینم اینجا چه خبره اروم اروم در رو باز کردم سرم رو بیرون بردم که
ملیحه گفت: نگران نباش صبوری کن دخترک خدا همراهته من برم واست یه چیزی بیارم که بخوری
با تخسی گفتم : نمی خوام نمیخوام بخورم میخوام اروم اروم بمیرم .....
ملیحه خانم چیزی بهم نگفت و با ناراحتی از اتاق خارج شد و من دوباره زدم زیر گریه من هر لحظه که میگذشت یه بارمن میمردم و زنده میشدم انگار واقعا داشتم جون میدادم نفسم دیگه به شماره افتاده بود نمی دونستم باید چه کار کنم اصلا کاری میتونستم بکنم...هر لحظه انگار به موقع بدبخت شدنم نزدیک میشدم و بدبختی بهم نزدیک تر ....این قدر که گریه کردم که نفهمیدم کی روی تخت خوابم برد ....
از خواب که بیدار شدم به خاطر گریه قبل از خوابم سرم به شدت درد میکرد تو خودم جمع شدم و زانو هام رو بغل گرفتم و به رو به رو خیره شدم اروم اروم به اطراف نگاه کردم که چشمم به ساعت روی دیوار افتاد ساعت18:35 دقیقه بود برای خودم پوزخندی زدم به سا عت لعنتی نگاه کردم انگار قصد
نداشت ارام تر به لحظه بدبختی من برسد اصلا حواسش نبود با رسیدن شب من بدبخت میشم نرو لعنتی نرو این قدر زود نرو جلو داشتم از خودم از این دنیای بی رحم از حس بودنم از وجودم از مادر و پدرم متنفر میشدم از پدر و مادری که باعث تمام این اتفاق های لعنتی هستن و همه اون هایی که باعث شدن تو سن نوزده سالگی باید بشینم تو اتاق و منتظر بشینم شب یکی بیاد و بهم تجاوز کنه هه هه هه...تو رو خدا زندگی مسخره منو باشی ...یعنی باید امشب.
حتی تصور این که امشب زیر اون مردک عوضی باشم و گریه کنم و اون از خدا بی خبر بهم بی توجهی کنه و کار خودش رو بکنه حس مرگ بهم ذره ذره القا میشه استرس زیاد داشت ازپا درم میاورد یعنی چه بدی کردم بهت خدا که مستحق این مجازاتم ؟؟؟
هیچ عذابی بد تر از این نیست که بشینی یکی بیاد دخترونگی رو ازت بگیره بره ...
ارزش مند ترین چیز واسه هر دختری دخترونگیش هستش اونم تو جامعه ی ما اگه این اتفاق بیوفته واسم من تو این جا هرزه خوانده میشم و هیچ کس نمیگه که به زور ازش گرفتن هیچ کس نمی شنوه صدای زجه و التماسی رو که من می کنم رو .....
نمی دونن که این دختر به اجبار بی عفت شده نه با میل خودش ....
اون ها همه من دختر رو مقصر می دونن حالا چه کنم؟؟؟؟
تو خودت خدایا یه راهی جلو پام بزار ...
همین طوری غرق فکر اینده و گذشته زندگیم بودم که به این فکر میکردم الان مامان بابا چه میکنن؟ اصلا دنبالم میگردن؟؟؟ خدا لعنتت کنه خدا جانان با این بخت سیاهت....
من اصلا نمی دونم کجام ؟ توکدونم منطقه؟ کدوم شهر ؟ کجای این کشورم ؟ ....
این قدر غرق فکر بودم که اصلا متوجه این نشدم ساعت 10شب شده چشم هام با دیدن ساعت گرد شدو با دلهره از جام بلند شدم و به سمت در اتاق رفتم تا سرکی بکشم و ببینم اینجا چه خبره اروم اروم در رو باز کردم سرم رو بیرون بردم که
۱۰.۹k
۳۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.