معجزه عشق prt 45
#معجزه_عشق #prt_45
••••••••••••••••
نیاز:
وقتی که داشتیم به سمت اتاق هستی می رفتیم اونو دیدیم که داشت وسایلش رو جمع میکرد، وارد اتاقش شدیم و من گفتم"چه خبرته دختر چرا داری وسایل رو جمع میکنی"
هستی"الان دارم وسایلم رو جمع میکنم که فردا برگردم ایران"
کامیلا"چیییی؟؟؟چرا؟؟من که هرچی ازت میپرسم چیزی نمیگی"
هستی"بعدا بهتون میگم"
نیاز"خودت میدونی که اگه از کره بری دیگه نمیتونی برگردی"
هستی"خودم میدونم "
همه داشتیم با هم حرف میزدیم که ی دفعه انا مث جن پرید تو اتاق
انا"هعیییییی هستی چت شده تو"
هستی"بابا ولم کنید میخوام تنها باشم کرم دارینا اوففففففف-_-"
انا"من که چیزی نگفتم فقط پرسیدم چته حالا دعوا دیگه چرا"
نجوا:
وقتی به سمت اتاق رفتم دیدم کسی نیس تا میخواستم بیام بیرون نیاز رو با ی قیافه کمی ناراحت دیدم
ازش پرسیدم"چی شده؟؟؟"
هیچی عامو ای هستی انقد لجبازه که هیچی بهم نمیگه یاد دبیرستان افتادم که باهام دعوا کرده بود تو راه اصن حرف نمیزد حتی ی کلمه تو راه پاش داشت برمیگشت فقط ی اخ گفت وگرنه همونم نمیگفت
نجوا"پس حتما کل راه رو خودت تنهایی حرف زدی"
نیاز"اوههه یسس"
کامیلا:از اونجایی که من و انا مث کنه میچسبیدیم و ول نمیکردیم از اتاق هستی بیرون نیومدیم ک روی تختش اتراق کردیم
هستی:"من میرم بیرون و میام"
کامیلا و انا"ما هم میایم"
هستی:میخوام چن دقه تنها باشم،اینو گفتم و از اتاق بیرون زدم اشک هام داشت میریخت برای همین کنار حوض داخل حیاط نشستم
با پس انداز کردن پول ها و کمک پدرم بلیط هواپیما رو گرفته بودم و فردا میخواستم برگردم
وقتی که داشتم گریه میکردم صدای پای ی نفر رو شنیدم اشک هامو پاک کردم و جای ی دست رو روی شونه ام احساس کردم وقتی بهش نگاه کردم فهمیدم نیازه اون گریه منو دیده بود پس نمیتونستم چیزی رو مخفی کنم پس ماجرا رو بهش گفتم
جینیونگ:داخل حیاط در حال قدم زدن و کتاب خوندن بودم که هستی رو دیدم که داره گریه میکنه میخواستم به سمتش برم که نیاز رفت و کنارش وایساد هستی هم اونو بغل کرد و زد زیر گریه تا اومدم بگم اینا خیلی نازک نارنجی هستن قضیه تصادف برادر هستی رو شنیدم و برای اینکه منو نبینن به سمت اتاق حرکت کردم
هستی:
نیاز من چون این قضیه رو به تو گفتم باید به بقیه هم بگم پس بیا بریم پیش بقیه
به سمت اتاق دخترا حرکت کردیم و اونا رو تو اتاق خودم جمع کردیم و قضیه رو گفتم که همون موقع کامیلا هم زد زیر گریه چون دخترا میدونستن که اگه برم دیگه نمیتونم برگردم
انا"چرا به ما نگفتی ما خیلی ناراحت شدیم حداقل ی کاری میکردیم"
هستی:عزیزم من فردا میرم بهترین کار اینه که ما امروز رو بهترین روزمون بدونیم
خودتون رو ناراحت نکنین باهاتون در ارتباط میمونم
نیاز:
واقعن فکر کردی میتونی این کار رو کنی من نمیزارم حتی اگه بشه پول جمع میکنیم برات ی بلیط میگیریم
هستی:اییییی قربون دوسای خوبم برم منم هر وقت تکلیفم معلوم شد بهتون خبر میدم
داشتم حرف میزدم که دخترا رو خیلی ناراحت دیدم و گفتم"انا مگه تو نمیخواستی غذا درست کنی؟؟؟"
انا"چرا،میخواستم همین کار رو کنم"
هستی"پس بیا بریم تو آشپزخونه"
و بعد از این حرفم با همه دخترا به سمت پایین حرکت کردیم....
پایان پارت45
@Lovefic_got7
••••••••••••••••
نیاز:
وقتی که داشتیم به سمت اتاق هستی می رفتیم اونو دیدیم که داشت وسایلش رو جمع میکرد، وارد اتاقش شدیم و من گفتم"چه خبرته دختر چرا داری وسایل رو جمع میکنی"
هستی"الان دارم وسایلم رو جمع میکنم که فردا برگردم ایران"
کامیلا"چیییی؟؟؟چرا؟؟من که هرچی ازت میپرسم چیزی نمیگی"
هستی"بعدا بهتون میگم"
نیاز"خودت میدونی که اگه از کره بری دیگه نمیتونی برگردی"
هستی"خودم میدونم "
همه داشتیم با هم حرف میزدیم که ی دفعه انا مث جن پرید تو اتاق
انا"هعیییییی هستی چت شده تو"
هستی"بابا ولم کنید میخوام تنها باشم کرم دارینا اوففففففف-_-"
انا"من که چیزی نگفتم فقط پرسیدم چته حالا دعوا دیگه چرا"
نجوا:
وقتی به سمت اتاق رفتم دیدم کسی نیس تا میخواستم بیام بیرون نیاز رو با ی قیافه کمی ناراحت دیدم
ازش پرسیدم"چی شده؟؟؟"
هیچی عامو ای هستی انقد لجبازه که هیچی بهم نمیگه یاد دبیرستان افتادم که باهام دعوا کرده بود تو راه اصن حرف نمیزد حتی ی کلمه تو راه پاش داشت برمیگشت فقط ی اخ گفت وگرنه همونم نمیگفت
نجوا"پس حتما کل راه رو خودت تنهایی حرف زدی"
نیاز"اوههه یسس"
کامیلا:از اونجایی که من و انا مث کنه میچسبیدیم و ول نمیکردیم از اتاق هستی بیرون نیومدیم ک روی تختش اتراق کردیم
هستی:"من میرم بیرون و میام"
کامیلا و انا"ما هم میایم"
هستی:میخوام چن دقه تنها باشم،اینو گفتم و از اتاق بیرون زدم اشک هام داشت میریخت برای همین کنار حوض داخل حیاط نشستم
با پس انداز کردن پول ها و کمک پدرم بلیط هواپیما رو گرفته بودم و فردا میخواستم برگردم
وقتی که داشتم گریه میکردم صدای پای ی نفر رو شنیدم اشک هامو پاک کردم و جای ی دست رو روی شونه ام احساس کردم وقتی بهش نگاه کردم فهمیدم نیازه اون گریه منو دیده بود پس نمیتونستم چیزی رو مخفی کنم پس ماجرا رو بهش گفتم
جینیونگ:داخل حیاط در حال قدم زدن و کتاب خوندن بودم که هستی رو دیدم که داره گریه میکنه میخواستم به سمتش برم که نیاز رفت و کنارش وایساد هستی هم اونو بغل کرد و زد زیر گریه تا اومدم بگم اینا خیلی نازک نارنجی هستن قضیه تصادف برادر هستی رو شنیدم و برای اینکه منو نبینن به سمت اتاق حرکت کردم
هستی:
نیاز من چون این قضیه رو به تو گفتم باید به بقیه هم بگم پس بیا بریم پیش بقیه
به سمت اتاق دخترا حرکت کردیم و اونا رو تو اتاق خودم جمع کردیم و قضیه رو گفتم که همون موقع کامیلا هم زد زیر گریه چون دخترا میدونستن که اگه برم دیگه نمیتونم برگردم
انا"چرا به ما نگفتی ما خیلی ناراحت شدیم حداقل ی کاری میکردیم"
هستی:عزیزم من فردا میرم بهترین کار اینه که ما امروز رو بهترین روزمون بدونیم
خودتون رو ناراحت نکنین باهاتون در ارتباط میمونم
نیاز:
واقعن فکر کردی میتونی این کار رو کنی من نمیزارم حتی اگه بشه پول جمع میکنیم برات ی بلیط میگیریم
هستی:اییییی قربون دوسای خوبم برم منم هر وقت تکلیفم معلوم شد بهتون خبر میدم
داشتم حرف میزدم که دخترا رو خیلی ناراحت دیدم و گفتم"انا مگه تو نمیخواستی غذا درست کنی؟؟؟"
انا"چرا،میخواستم همین کار رو کنم"
هستی"پس بیا بریم تو آشپزخونه"
و بعد از این حرفم با همه دخترا به سمت پایین حرکت کردیم....
پایان پارت45
@Lovefic_got7
۱۷.۸k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.