معجزه عشق prt 50
#معجزه_عشق #prt_50
نیاز :
تا از جی وای پی اعظم دور شدیم با عصبانیت برگشتم به سمت نجوا و شروع کردم به غر غر کردن
+وااااای،داشتیم میرفتیما نمیشد مرتیکه یذره دیر تر بیاد:/اهههه،خدمتکار نبودم که اونم شدم..من با این نیپم ینی خدمتکارم
نجوا برگشت و با خنده گرفت
_دقیقا با این تیپت به خدمتکارا میخوری
یدونه مشت به اون بازوهاش زدم و با هم به سمت آشپزخونه حرکت کردیم و اونجا حرف زدیم و به کل آنا رو از یاد بردیم
بم بم :
به رییس پارک نگاه میکردم که داشت بهمون میگفت چکارا کنیم و هر کدوم از ما یه نظری میدادیم ولی جین یونگ عمیقا تو فکر به سر میبرد جوری که رییس پارک چند بار صداش زد،ولی اونقدر درگیر فکراش بود که متوجه ی چیزی نمیشد،یهو با داد جه بوم که میگفت جیننن یووونگ به خودش اومد و با گیجی گفت"چی میگین؟چیزی شده؟"رییس پارکم با حالت شوخی گفت"راستی شما خدمتکار تو خونه دارین؟فکرشو نمیکردم همچین دخترای جوونی رو به عنوان خدمتکار بیارین تو خونه اتون"و با شیطنت چشمکی زد،منم برگشتم گفتم"اینا فقد یه روز تو هفته میان اینجا و تمیزکاری میکنن و میرن"رییس پارک پرسید"راستی چرا با هم زندگی میکنین؟فکر نمیکردم باز کنار هم جمع شین و زندگی کنین"تا اومدم جوابشو بدم،صدای آنا که از در وارد شد و بلند گفت"Hiiii"توجه ی هممون رو جلب کرد،ای وایییی ما که یادمون رفت باهاش هماهنگ کنیم حتما نجوا و نیازم یادشون رفته،لبامو گاز گرفتم و منتظر سوالای رییس پارک بودم که یهو نجوا و نیاز اومدن بیرون و سعی کردن قضیه رو ماست مالی کنن..
+اععععع، آنا چقد دیر اومدی سرکار،بیا داخل آشپزخونه بگو چکار کردی..
با صدای نیاز و چشمک آرومی ک بهش زد انگار به خودش اومد،خواست چیزیو بگه که نجوام برگشت گف
_بیااا دختر،انگار مهمون دارن،درست نیس وسط سالن حرف بزنیم.
خندم گرفت ولی خوب چیزی نگفتم،رییس پارک بعد توضیحات کاملش ول کرد و رفت
جین یونگ :
امروز همش عمیقا تو فکر بودم،تو فکر دختری که خیلی باهاش تا الان لج کرده بودم،دختری که تازه متوجهش شده بودم،امروز همش تو فکر اون دختر عجیب و دعواهامون باهاش بودم،میخواستم برم بیرون و یذره قدم بزنم و فکر کنم تا خواستم از حیاط خارج شم یهو در خونه باز شد،منم دقیقا کنار در بودم ولی جوری نبود که در بهم بخوره،هستی برگشت و به کامیلا یچیزی رو گفت و خندیدن یهو موقع برگشتن چشمای خندون و سبزش به من خورد،دقیقا صورتش روبه روی صورتم بود،نگام رفت تو چشماش..شاید به مدت دو ثانیه تو چشمای هم زل زدیم بعدش اون خواست چیزی بگه که من سریع از خونه خارج شدم،نفس های عمیقی میکشیدم...صدای کوبش قلبم که هم از ترس هم از دیدن اون چشما بلند شده بود خودمو هم به وحشت مینداخت....
پایان پارت 50p
@Lovefic_got7
نیاز :
تا از جی وای پی اعظم دور شدیم با عصبانیت برگشتم به سمت نجوا و شروع کردم به غر غر کردن
+وااااای،داشتیم میرفتیما نمیشد مرتیکه یذره دیر تر بیاد:/اهههه،خدمتکار نبودم که اونم شدم..من با این نیپم ینی خدمتکارم
نجوا برگشت و با خنده گرفت
_دقیقا با این تیپت به خدمتکارا میخوری
یدونه مشت به اون بازوهاش زدم و با هم به سمت آشپزخونه حرکت کردیم و اونجا حرف زدیم و به کل آنا رو از یاد بردیم
بم بم :
به رییس پارک نگاه میکردم که داشت بهمون میگفت چکارا کنیم و هر کدوم از ما یه نظری میدادیم ولی جین یونگ عمیقا تو فکر به سر میبرد جوری که رییس پارک چند بار صداش زد،ولی اونقدر درگیر فکراش بود که متوجه ی چیزی نمیشد،یهو با داد جه بوم که میگفت جیننن یووونگ به خودش اومد و با گیجی گفت"چی میگین؟چیزی شده؟"رییس پارکم با حالت شوخی گفت"راستی شما خدمتکار تو خونه دارین؟فکرشو نمیکردم همچین دخترای جوونی رو به عنوان خدمتکار بیارین تو خونه اتون"و با شیطنت چشمکی زد،منم برگشتم گفتم"اینا فقد یه روز تو هفته میان اینجا و تمیزکاری میکنن و میرن"رییس پارک پرسید"راستی چرا با هم زندگی میکنین؟فکر نمیکردم باز کنار هم جمع شین و زندگی کنین"تا اومدم جوابشو بدم،صدای آنا که از در وارد شد و بلند گفت"Hiiii"توجه ی هممون رو جلب کرد،ای وایییی ما که یادمون رفت باهاش هماهنگ کنیم حتما نجوا و نیازم یادشون رفته،لبامو گاز گرفتم و منتظر سوالای رییس پارک بودم که یهو نجوا و نیاز اومدن بیرون و سعی کردن قضیه رو ماست مالی کنن..
+اععععع، آنا چقد دیر اومدی سرکار،بیا داخل آشپزخونه بگو چکار کردی..
با صدای نیاز و چشمک آرومی ک بهش زد انگار به خودش اومد،خواست چیزیو بگه که نجوام برگشت گف
_بیااا دختر،انگار مهمون دارن،درست نیس وسط سالن حرف بزنیم.
خندم گرفت ولی خوب چیزی نگفتم،رییس پارک بعد توضیحات کاملش ول کرد و رفت
جین یونگ :
امروز همش عمیقا تو فکر بودم،تو فکر دختری که خیلی باهاش تا الان لج کرده بودم،دختری که تازه متوجهش شده بودم،امروز همش تو فکر اون دختر عجیب و دعواهامون باهاش بودم،میخواستم برم بیرون و یذره قدم بزنم و فکر کنم تا خواستم از حیاط خارج شم یهو در خونه باز شد،منم دقیقا کنار در بودم ولی جوری نبود که در بهم بخوره،هستی برگشت و به کامیلا یچیزی رو گفت و خندیدن یهو موقع برگشتن چشمای خندون و سبزش به من خورد،دقیقا صورتش روبه روی صورتم بود،نگام رفت تو چشماش..شاید به مدت دو ثانیه تو چشمای هم زل زدیم بعدش اون خواست چیزی بگه که من سریع از خونه خارج شدم،نفس های عمیقی میکشیدم...صدای کوبش قلبم که هم از ترس هم از دیدن اون چشما بلند شده بود خودمو هم به وحشت مینداخت....
پایان پارت 50p
@Lovefic_got7
۷.۴k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.