معجزه عشق prt 52
#معجزه_عشق #prt_52
♡♡♡♡♡♡
هستی:صبح شده بود و من از همه زودتر بیدار شدم چون میخواستم برم فرودگاه برای رفتن به ایران.....وسایلم رو جمع کردم و چون میدونستم اگه به اونا خبر بدم دل کندن از من براشون سخته پس خودم میخواستم تنها برم که جینیونگ رو پایین پله ها دیدم و اون ازم پرسید که کجا میری منم گفتم که میخوام با پرواز برگردم به کشورم
جینیونگ:داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که هستی رو دیدم داره از پله ها پایین میاد و ازش سوال کردم که کجا میره و اون گفت کشورش منم گفتم که بیا برسونمت فرودگاه اونم چون اون موقع صبح تاکسی گیرش نمیومد قبول کرد رفتم آماده شدم و سوئیچ ماشین رو برداشتم و سوار ماشین شدیم
کامیلا:من چون سحر خیز بودم زود بلند شدم و به سمت اتاق هستی رفتم وقتی در رو باز کردم دیدم که هستی نیست و اتاق خیلی مرتبه و فهمیدم بدون خبر دادن ول کرده رفته پس گوشیم و برداشتم و زنگش زدم ولی گوشی رو جواب نداد و رفتم تو اتاق نیاز و نجوا تا اونا رو بلند کنم یواش صداشون زدم و قضیه رو گفتم صولی ی دفعه صدای نیاز بلند شد و همه ریختن تو اتاق(حالا بیا و جمعش کن°_°)
هستی:دیدم جینیونگ انگار از عمد یواش میره و من بهش گفتم پروازم دیر میشه ولی انگار بز اعتنایی نکرد و اهنگ گذاشت واسه خودش
منم کلا پوکر نیگاش کردم و اهمیت ندادم و گوشیم رو از تو کیفم در اوردم دیدم ۱۷ تا تماس بی پاسخ هس که دوتا از تماسا از بابام بوده پس زنگش زدم و به زبون فارسی گفتم الو....سلام بابایی...اتفاقی افتاده...اونم گفت که برادرم شرایط بحرانی رو پشت سر گذاشته و الان شرایطش خوبه و دیگه نمیخواد برگردم ایران به جینیونگ گفتم ماشین رو نگهداره تا بتونم بهتر حرف بزنم و از ماشین پیاده شدم و گفتم ی بار دیگه حرفت رو بگو و بازم پدرم گفت که حال برادرم خوبه منم ناخودآگاه پریدم بغل جینیونگ
جینیونگ:هستی گفت ماشین رو نگهدار و منم پامو زدم رو ترمز از از ماشین پیاده شدم و کنار هستی وایسادم که ی دفعه اون پرید بغلم و ی دفعه ضربان قلبم تندتر شد و انگار که بهم شک وارد شد اونم گفت ببخشید این کار رو کردم میشه برگردیم خونه:/
انا:بعد از سر و صدای نیاز ما همش زنگ به هستی میزدیم چون جینیونگ گوشی رو جا گذاشته بود اونا بعد از نیم ساعت زنگ زدن به خونه اومدن و من دیدم که همه پسرا دور جینیونگ جمع شدن و ما هم رفتیم پیش هستی
هستی خیلی محکم بغلمون کرد و گفت حال برادرش خوب شده و دیگه قرار نیست بره:)))))
منم خیلییی خوشحال شدم و بغلش کردم و ی دفعه کامیلا زد تو کمر هستی و گفت چرا بدون خبر رفتی گاااااوووووو عنتر
هستی:منم خییلییییییییی محکم تر زدمش و کلا دعوا شد نرسیده منو کشت ینی تا حدی بود که پسرا اومدن ما رو جدا کنن
جی بی:هنوز نرسیده دعوا راه انداختین-_-
نجوا:جین رو دیدم رو کاناپه نشسته گفتم کی زده تو پَرِت:/
اونم که کلا پوکر ی نگاه کرد و گفت چیزی نشده که ی دفعه بم بم گفت این کلا چند روزه همینجوریه و مارک هم ی بالشت برداشت و به سمت بمی پرت کرد و بالشت خورد تو سرش
(کلا ی دعوایی شده بود خیلی دیدن داشت)
نجوا:ما به خاطر رفتن هستی به کلاس های صبحمون نرسیدیم ولی کلاس های بعد از ظهرمون مونده بود حتی خود هستی هم کلاس داشت و نامه انتقالی نگرفته بود
هستی چون لباسش رو پوشیده بود منتظر ما موند تا اماده بشیم وقتی همه لباسامون رو پوشیدیم به سمت دانشگاه حرکت کردیم و قرار شد شب یکی از پسرا به خاطر بازی ببرمون ی جایی و مهمونمون کنه..........
پایان پارت ۵۲
@Lovefic_got7
♡♡♡♡♡♡
هستی:صبح شده بود و من از همه زودتر بیدار شدم چون میخواستم برم فرودگاه برای رفتن به ایران.....وسایلم رو جمع کردم و چون میدونستم اگه به اونا خبر بدم دل کندن از من براشون سخته پس خودم میخواستم تنها برم که جینیونگ رو پایین پله ها دیدم و اون ازم پرسید که کجا میری منم گفتم که میخوام با پرواز برگردم به کشورم
جینیونگ:داشتم به سمت آشپزخونه میرفتم که هستی رو دیدم داره از پله ها پایین میاد و ازش سوال کردم که کجا میره و اون گفت کشورش منم گفتم که بیا برسونمت فرودگاه اونم چون اون موقع صبح تاکسی گیرش نمیومد قبول کرد رفتم آماده شدم و سوئیچ ماشین رو برداشتم و سوار ماشین شدیم
کامیلا:من چون سحر خیز بودم زود بلند شدم و به سمت اتاق هستی رفتم وقتی در رو باز کردم دیدم که هستی نیست و اتاق خیلی مرتبه و فهمیدم بدون خبر دادن ول کرده رفته پس گوشیم و برداشتم و زنگش زدم ولی گوشی رو جواب نداد و رفتم تو اتاق نیاز و نجوا تا اونا رو بلند کنم یواش صداشون زدم و قضیه رو گفتم صولی ی دفعه صدای نیاز بلند شد و همه ریختن تو اتاق(حالا بیا و جمعش کن°_°)
هستی:دیدم جینیونگ انگار از عمد یواش میره و من بهش گفتم پروازم دیر میشه ولی انگار بز اعتنایی نکرد و اهنگ گذاشت واسه خودش
منم کلا پوکر نیگاش کردم و اهمیت ندادم و گوشیم رو از تو کیفم در اوردم دیدم ۱۷ تا تماس بی پاسخ هس که دوتا از تماسا از بابام بوده پس زنگش زدم و به زبون فارسی گفتم الو....سلام بابایی...اتفاقی افتاده...اونم گفت که برادرم شرایط بحرانی رو پشت سر گذاشته و الان شرایطش خوبه و دیگه نمیخواد برگردم ایران به جینیونگ گفتم ماشین رو نگهداره تا بتونم بهتر حرف بزنم و از ماشین پیاده شدم و گفتم ی بار دیگه حرفت رو بگو و بازم پدرم گفت که حال برادرم خوبه منم ناخودآگاه پریدم بغل جینیونگ
جینیونگ:هستی گفت ماشین رو نگهدار و منم پامو زدم رو ترمز از از ماشین پیاده شدم و کنار هستی وایسادم که ی دفعه اون پرید بغلم و ی دفعه ضربان قلبم تندتر شد و انگار که بهم شک وارد شد اونم گفت ببخشید این کار رو کردم میشه برگردیم خونه:/
انا:بعد از سر و صدای نیاز ما همش زنگ به هستی میزدیم چون جینیونگ گوشی رو جا گذاشته بود اونا بعد از نیم ساعت زنگ زدن به خونه اومدن و من دیدم که همه پسرا دور جینیونگ جمع شدن و ما هم رفتیم پیش هستی
هستی خیلی محکم بغلمون کرد و گفت حال برادرش خوب شده و دیگه قرار نیست بره:)))))
منم خیلییی خوشحال شدم و بغلش کردم و ی دفعه کامیلا زد تو کمر هستی و گفت چرا بدون خبر رفتی گاااااوووووو عنتر
هستی:منم خییلییییییییی محکم تر زدمش و کلا دعوا شد نرسیده منو کشت ینی تا حدی بود که پسرا اومدن ما رو جدا کنن
جی بی:هنوز نرسیده دعوا راه انداختین-_-
نجوا:جین رو دیدم رو کاناپه نشسته گفتم کی زده تو پَرِت:/
اونم که کلا پوکر ی نگاه کرد و گفت چیزی نشده که ی دفعه بم بم گفت این کلا چند روزه همینجوریه و مارک هم ی بالشت برداشت و به سمت بمی پرت کرد و بالشت خورد تو سرش
(کلا ی دعوایی شده بود خیلی دیدن داشت)
نجوا:ما به خاطر رفتن هستی به کلاس های صبحمون نرسیدیم ولی کلاس های بعد از ظهرمون مونده بود حتی خود هستی هم کلاس داشت و نامه انتقالی نگرفته بود
هستی چون لباسش رو پوشیده بود منتظر ما موند تا اماده بشیم وقتی همه لباسامون رو پوشیدیم به سمت دانشگاه حرکت کردیم و قرار شد شب یکی از پسرا به خاطر بازی ببرمون ی جایی و مهمونمون کنه..........
پایان پارت ۵۲
@Lovefic_got7
۷.۱k
۲۴ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.