در ابتدای راه اعتماد میکنی و دستت را با هزاران امید به دس
در ابتدای راه اعتماد میکنی و دستت را با هزاران امید به دستش میدهی و با خوش خیالی،
در حالی که چشم هایت را بسته ای
و وجودت مملو از احساس است قدم برمیداری...
نه ترسِ سقوط داری و
نه ترس از ارتفاع
گاهی زیر چشمی آن هایی که از پرتگاه رابطه به پایین پرت میشوند را تماشا میکنی و به خودت میبالی
فکر میکنی آن که با توست،
با همه یِ آدم ها فرق دارد...
اما به یکباره دستت را رها میکند،
بیخیالِ دوست داشتنت میشود
و پرت میشوی به سیاه چاله ی تنهایی...
سرخورده و منزوی
حالا دیگر از تمام جهان ترس داری و
همه را به یک چشم میبینی
میدانی...
رابطه های امروزی همچون ایستادن بر لبه پرتگاه میمانند.
در حالی که چشم هایت را بسته ای
و وجودت مملو از احساس است قدم برمیداری...
نه ترسِ سقوط داری و
نه ترس از ارتفاع
گاهی زیر چشمی آن هایی که از پرتگاه رابطه به پایین پرت میشوند را تماشا میکنی و به خودت میبالی
فکر میکنی آن که با توست،
با همه یِ آدم ها فرق دارد...
اما به یکباره دستت را رها میکند،
بیخیالِ دوست داشتنت میشود
و پرت میشوی به سیاه چاله ی تنهایی...
سرخورده و منزوی
حالا دیگر از تمام جهان ترس داری و
همه را به یک چشم میبینی
میدانی...
رابطه های امروزی همچون ایستادن بر لبه پرتگاه میمانند.
۱۶.۸k
۲۵ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.