یه جُفت چشمِ تیره ی درشت...
یه جُفت چشمِ تیره ی درشت...
خُمارِشون کرد و نگاهِشو قفل کرد روی چشمام...
اومد جِلو...
بی هیچ هشداری یه بوس کاشت...
یکه خوردم و گُر گرفت تمومِ بدنم!
همونجا بود که تصمیم گرفتم پیر شیم کنارِ هم توی یه خونه و به سلامتیِ هم شراب بزنیم و توی پنجاه و نُه سالگی به دنیا اومدن اولین نوه مون رو جشن بگیریم...
نفهمیدم چرا ...
بد بود ولی ...
دوست داشتم دلبری هاشو
دوست داشتم من حتی بدی هاشو...
دوست داشتم اون پنجاه و نُه سالگی، فقط و فقط کنار اون رو...
بعدِ اون دیگه واقعاً نتونستم با هیچکسِ دیگه...
هنوزم شب به شب یه قطره اشک میوفته روی گونه و سریع با دست پس میزنم که مبادا غرورم به باد بره اما خوب میدونه از راهِ دور میپامش و هر ثانیه هر لحظه دلم پیش اونه...
ببین چشم تیره ی غمگینِ من؟...
من هنوزم بدجورِ حواسم پیِ پنجاه و نه سالگیمونه و اینکه بشی یکی یدونه ی دلِ واموندم!
خُمارِشون کرد و نگاهِشو قفل کرد روی چشمام...
اومد جِلو...
بی هیچ هشداری یه بوس کاشت...
یکه خوردم و گُر گرفت تمومِ بدنم!
همونجا بود که تصمیم گرفتم پیر شیم کنارِ هم توی یه خونه و به سلامتیِ هم شراب بزنیم و توی پنجاه و نُه سالگی به دنیا اومدن اولین نوه مون رو جشن بگیریم...
نفهمیدم چرا ...
بد بود ولی ...
دوست داشتم دلبری هاشو
دوست داشتم من حتی بدی هاشو...
دوست داشتم اون پنجاه و نُه سالگی، فقط و فقط کنار اون رو...
بعدِ اون دیگه واقعاً نتونستم با هیچکسِ دیگه...
هنوزم شب به شب یه قطره اشک میوفته روی گونه و سریع با دست پس میزنم که مبادا غرورم به باد بره اما خوب میدونه از راهِ دور میپامش و هر ثانیه هر لحظه دلم پیش اونه...
ببین چشم تیره ی غمگینِ من؟...
من هنوزم بدجورِ حواسم پیِ پنجاه و نه سالگیمونه و اینکه بشی یکی یدونه ی دلِ واموندم!
۱.۲k
۲۸ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.