پارت شصت و شیش....
#پارت شصت و شیش....
#جانان....
رفتم در اتاق کامین از اون جایی که اقا خوابش سنگین تشریف داره دیگه در نزدم و رفتم تو .....ای خدا...بیا نگاش کن پسر گنده بر عکس خوابیده....هی خداهی...
من: هی کامین....کامین بلند شو.....هوی....اه کامین بپاش دیگه...
کامین با صدایی گرفته که خنده توش موج مکزیکی میزد گفت: میگم جانان میگم دقیقا گفتی چکار کنم....
من: گفتم بلند شو ...
کامین: نه اون جمله اخری که گفتی...
من: اوممممم اها گفتم بپاش از خواب دیگه ....خوب چیه...
کامین: بپاشم!!!!
من: خوله منظورم اینه که بلند شی😀
کامین: دقیقا تو کمر فردوسی رو با این حرف خم کردی دختر....
من: خیلی دلشم بخواد...اه...خوب پاشو دیگه من کلی کار دارم....
کامین: باشه بابا ممنون بیدار کردی....و بعدش با خنده گفت ..: داری میری کارن رو بپاشونی؟؟؟!!!!!!😂 😂 😂 😂 😂
من: اگه میشد که قطعا نمیرفتم وای خدا بدتر از این هم هست که ادم صبح پاشه روی گند این اقا قطبی رو ببینه....
کامین: اوی جانان درست حرف بزن پشت قلما....
من: برو بابا .....و از اتاق اومدم بیرون و به طرف اتاق کارن رفتم...
در اتاق رو باز کارم رفتم تو.....رفتم بالا سرش و گفتم:
اهممم اهممم...اقا کارن ...بیدار شید دیرتون میشه....
آقا کارن.....هوف ای خواب به خواب بری......
دستم رو گذاشتم روی بازوش و تکونش دادم و گفتم...
اقا کارن بلند شین صبح شده...
کارن: اه جانان باشه یه بار گفتی بیدار شدم دیگه برو حموم رو اماده کن الان پا میشم ....
ای خدا مگه خودت چلاغی اخه خوب خودت اب وان رو تنظیم کن.....
بعد از این که کارم تموم شد اومد بیرون که دین اقا کارن با یه شلوارک بدون لباس لباس ایستاده جلوی در حموم...
ای خدا نمیشد به جای این همه خوشگلی یه خورده اخلاق و یه کم حیا میدادی...
کارن: ای جانان کجایی بیا اینور میخوام برم حموم...
به خودم اومدم و از جلوی در کنار رفتم ....اقا هم رفتن تا حموم کنن...تختش رو مرتب کرد و رفتن پایین تا صبحونه حاضر کنم بعد از نیم ساعت کامین و کارن با هم اومدن پایین پشت میز نشستن و مشغول شدن صبحونه شون که تموم شد بلند شدن که برن حاضر بشن و برن سر کار منم میز رو جمع کردم و داشتم فکر میکردم حالا چه کار کنم تو همین فکرا بود که کارن و کامین دوباره با هم اومدن پایین و کارن گفت:
جانان وای به حالت ظهر اومدم دست گلی به اب داده باشی ...واسه ظهر من که میام خونه کامین رو نمیدونم.....
کامین: منم کارم تا ساعت 1/5ظهر تمومه میام خونه....بعد اروم تر رو به من گفت: یه چیز خوشمزه بپزیا جانان خوب ....
من : باشه بابا چی میخوای حالا...
کامین: نمیدونم والا هرچی پختی خودت....
و بعدنگاهی به ساعتش کردو گفت: اخ که دیرم شد باز....
و سریع رفت....
کارن و بعدش سری تکون داد از روی تاسف و رفت....
منم موندم حالا چی کتر کنم خوب نهار چی بپزم....
زود بود ولی.....
#جانان....
رفتم در اتاق کامین از اون جایی که اقا خوابش سنگین تشریف داره دیگه در نزدم و رفتم تو .....ای خدا...بیا نگاش کن پسر گنده بر عکس خوابیده....هی خداهی...
من: هی کامین....کامین بلند شو.....هوی....اه کامین بپاش دیگه...
کامین با صدایی گرفته که خنده توش موج مکزیکی میزد گفت: میگم جانان میگم دقیقا گفتی چکار کنم....
من: گفتم بلند شو ...
کامین: نه اون جمله اخری که گفتی...
من: اوممممم اها گفتم بپاش از خواب دیگه ....خوب چیه...
کامین: بپاشم!!!!
من: خوله منظورم اینه که بلند شی😀
کامین: دقیقا تو کمر فردوسی رو با این حرف خم کردی دختر....
من: خیلی دلشم بخواد...اه...خوب پاشو دیگه من کلی کار دارم....
کامین: باشه بابا ممنون بیدار کردی....و بعدش با خنده گفت ..: داری میری کارن رو بپاشونی؟؟؟!!!!!!😂 😂 😂 😂 😂
من: اگه میشد که قطعا نمیرفتم وای خدا بدتر از این هم هست که ادم صبح پاشه روی گند این اقا قطبی رو ببینه....
کامین: اوی جانان درست حرف بزن پشت قلما....
من: برو بابا .....و از اتاق اومدم بیرون و به طرف اتاق کارن رفتم...
در اتاق رو باز کارم رفتم تو.....رفتم بالا سرش و گفتم:
اهممم اهممم...اقا کارن ...بیدار شید دیرتون میشه....
آقا کارن.....هوف ای خواب به خواب بری......
دستم رو گذاشتم روی بازوش و تکونش دادم و گفتم...
اقا کارن بلند شین صبح شده...
کارن: اه جانان باشه یه بار گفتی بیدار شدم دیگه برو حموم رو اماده کن الان پا میشم ....
ای خدا مگه خودت چلاغی اخه خوب خودت اب وان رو تنظیم کن.....
بعد از این که کارم تموم شد اومد بیرون که دین اقا کارن با یه شلوارک بدون لباس لباس ایستاده جلوی در حموم...
ای خدا نمیشد به جای این همه خوشگلی یه خورده اخلاق و یه کم حیا میدادی...
کارن: ای جانان کجایی بیا اینور میخوام برم حموم...
به خودم اومدم و از جلوی در کنار رفتم ....اقا هم رفتن تا حموم کنن...تختش رو مرتب کرد و رفتن پایین تا صبحونه حاضر کنم بعد از نیم ساعت کامین و کارن با هم اومدن پایین پشت میز نشستن و مشغول شدن صبحونه شون که تموم شد بلند شدن که برن حاضر بشن و برن سر کار منم میز رو جمع کردم و داشتم فکر میکردم حالا چه کار کنم تو همین فکرا بود که کارن و کامین دوباره با هم اومدن پایین و کارن گفت:
جانان وای به حالت ظهر اومدم دست گلی به اب داده باشی ...واسه ظهر من که میام خونه کامین رو نمیدونم.....
کامین: منم کارم تا ساعت 1/5ظهر تمومه میام خونه....بعد اروم تر رو به من گفت: یه چیز خوشمزه بپزیا جانان خوب ....
من : باشه بابا چی میخوای حالا...
کامین: نمیدونم والا هرچی پختی خودت....
و بعدنگاهی به ساعتش کردو گفت: اخ که دیرم شد باز....
و سریع رفت....
کارن و بعدش سری تکون داد از روی تاسف و رفت....
منم موندم حالا چی کتر کنم خوب نهار چی بپزم....
زود بود ولی.....
۳۳.۷k
۲۹ خرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.