*نفس*
*نفس*
..........
پریوش خانم متحیر نگام کرد وگفت : خدای من ...روزی که منتظرش بودم رسیده اگه بلایی سر بردیا بیاد چی
- خدا نکنه بهتره هر چه زودتر عروسی کنن امیر دست بردار نیست
پریوش بوسیدم ورفت طرف بهار امشب عروسی محمود بود شیرین از شادی رو پا بند نبود
- خوبی
سرمو بلند کردم به بردیا نگاه کردم وگفتم : مرسی
نشست وگفت : چی به مامانم گفتی یهو حالش بد شد
- چیزی نگفتم
بردیا : من بچه نیستم خیلی چیزها رو متوجه میشم ولی چیزی نمیگم
- باور کن
بردیا : باور نمی کنم
- بهتره بری پیش شیرین انقدر درخواست رقص بهش می کنن
اخم کرد وگفت : نفس دلیل نفرت تو چیه
متعجب گفتم : نفرت ...نه به خدا
بردیا :چرا از اولم سر جنگ داشتی با من
- من با تو مشکلی ندارم
- سلام
ایلیا بود که بردیا باهاش دست داد ورفت ایلیا نشست ونگام کرد وگفت : چرا خودت تنها اومدی
- مامان بابا خسته بودن نیما هم که نیست
ایلیا : به من می گفتی .
- یادم رفت
ایلیا : نفس
- هووووم
ایلیا : برای پیشنهاد باباته اینجوری از من فرار می کنی داری اذیتم می کنی
- مگه چیکار کردم
ایلیا : انقدر بدم که حاضر نیستی نگامم کنی .من که گفتم اون روز خطایی نکردم
- حالا مگه چی شده
ایلیا : رفتارتو نمی بینی تو نفس قبلی ....نه نگام نمی کنی ازم فرار می کنی باهام حرف نمی زنی حتا جواب باباتم ندادی
- وقتی می دونم جوابمون یکیه چی بگم دیگه .
اخم کرد وگفت : جوابمون چی هست که یکیه
- خودت بهتر می دونی
ایلیا : جوابم رو به دایی دادم نمی دونم تو چی گفتی .
- من چیزی نگفتم
ایلیا : پس چی ؟!
- چی پس چی ؟!
ایلیا : داری منو دستدمیندازی نفس
- نه
ایلیا : تو گفتی جوابمون یکیه منم گفتم به بابات گفتم جوابم چیه بعد نیگی هیچی نگفتی بهش
- خوب چون می دونم جواب تو چیه
ایلیا : چیه
- نه دیگه
اخم کرد وگفت : این فکر ونظرته ؟!
- مگه چیزی غیر از اینه
نگام کرد وبلند شد رفت پیش فرزام
خوب جوابش مگه غیر از این بود منم خواهر نسیم بودم دیگه همون حسی که به نسیم داشت به منم داشت
بعد از مراسم بردیا گفت خودش وشیرین منو می رسونن ایلیا گفت : نه بردیا جان بهتره همراه خواهرت بری من نفس رو می برم
رفتم از شیرین ومریم خداحافظی کردم بعدم رفتم نشستم تا ایلیا اومد نشست سکوت کرده بود وناراحت بود حرف نزدم تا خونه که رسیدیم پیاده شدم وگفتم : مرسی زحمت کشیدی
ایلیا: نفس
سرمو بلند کردم نگاش کردم وگفتم : بله
ایلیا : جواب من به دایی مثبت بود نمی دونستم انقدر از من بیزاری
رفت ومن متحیر رفتنش رو نگاه می کردم به خودم که اومدم رفتم داخل بابا نشستا بود تو پذیرای وداشت کتاب می خوند
- سلام بابا
کتاب بست وگفت : بیا اینجا بابا
رفتم مبل بغل دستیش نشستم
بابا : با کی اومدی
- ایلیا آوردم
بابا : جواب من چی شده بابا نمی خوای که دل بابات بشکنی .می دونی که چقدر ایلیا رو دوست دارم خدا شاهده به اندازه بچه های خودم
- اون چی بابا
بابا لبخند زد وگفت : از اول جوابش می دونستم ولی خواستم تو هم فکر کنی .متعجب بابا رو نگاه کردم لبخند زد وگفت: متوجه می شدم احساس اون به تو با احساسی که به نسیم داره متفاوته
کپ کرده بودم بابا خندید وتو سرمو بوسید وگفت : خوشبختت می کنه .چی میگی
- هر چی شما بگید
بابا لپمو بوسید وگفت : مبارک دخترم
************
..........
پریوش خانم متحیر نگام کرد وگفت : خدای من ...روزی که منتظرش بودم رسیده اگه بلایی سر بردیا بیاد چی
- خدا نکنه بهتره هر چه زودتر عروسی کنن امیر دست بردار نیست
پریوش بوسیدم ورفت طرف بهار امشب عروسی محمود بود شیرین از شادی رو پا بند نبود
- خوبی
سرمو بلند کردم به بردیا نگاه کردم وگفتم : مرسی
نشست وگفت : چی به مامانم گفتی یهو حالش بد شد
- چیزی نگفتم
بردیا : من بچه نیستم خیلی چیزها رو متوجه میشم ولی چیزی نمیگم
- باور کن
بردیا : باور نمی کنم
- بهتره بری پیش شیرین انقدر درخواست رقص بهش می کنن
اخم کرد وگفت : نفس دلیل نفرت تو چیه
متعجب گفتم : نفرت ...نه به خدا
بردیا :چرا از اولم سر جنگ داشتی با من
- من با تو مشکلی ندارم
- سلام
ایلیا بود که بردیا باهاش دست داد ورفت ایلیا نشست ونگام کرد وگفت : چرا خودت تنها اومدی
- مامان بابا خسته بودن نیما هم که نیست
ایلیا : به من می گفتی .
- یادم رفت
ایلیا : نفس
- هووووم
ایلیا : برای پیشنهاد باباته اینجوری از من فرار می کنی داری اذیتم می کنی
- مگه چیکار کردم
ایلیا : انقدر بدم که حاضر نیستی نگامم کنی .من که گفتم اون روز خطایی نکردم
- حالا مگه چی شده
ایلیا : رفتارتو نمی بینی تو نفس قبلی ....نه نگام نمی کنی ازم فرار می کنی باهام حرف نمی زنی حتا جواب باباتم ندادی
- وقتی می دونم جوابمون یکیه چی بگم دیگه .
اخم کرد وگفت : جوابمون چی هست که یکیه
- خودت بهتر می دونی
ایلیا : جوابم رو به دایی دادم نمی دونم تو چی گفتی .
- من چیزی نگفتم
ایلیا : پس چی ؟!
- چی پس چی ؟!
ایلیا : داری منو دستدمیندازی نفس
- نه
ایلیا : تو گفتی جوابمون یکیه منم گفتم به بابات گفتم جوابم چیه بعد نیگی هیچی نگفتی بهش
- خوب چون می دونم جواب تو چیه
ایلیا : چیه
- نه دیگه
اخم کرد وگفت : این فکر ونظرته ؟!
- مگه چیزی غیر از اینه
نگام کرد وبلند شد رفت پیش فرزام
خوب جوابش مگه غیر از این بود منم خواهر نسیم بودم دیگه همون حسی که به نسیم داشت به منم داشت
بعد از مراسم بردیا گفت خودش وشیرین منو می رسونن ایلیا گفت : نه بردیا جان بهتره همراه خواهرت بری من نفس رو می برم
رفتم از شیرین ومریم خداحافظی کردم بعدم رفتم نشستم تا ایلیا اومد نشست سکوت کرده بود وناراحت بود حرف نزدم تا خونه که رسیدیم پیاده شدم وگفتم : مرسی زحمت کشیدی
ایلیا: نفس
سرمو بلند کردم نگاش کردم وگفتم : بله
ایلیا : جواب من به دایی مثبت بود نمی دونستم انقدر از من بیزاری
رفت ومن متحیر رفتنش رو نگاه می کردم به خودم که اومدم رفتم داخل بابا نشستا بود تو پذیرای وداشت کتاب می خوند
- سلام بابا
کتاب بست وگفت : بیا اینجا بابا
رفتم مبل بغل دستیش نشستم
بابا : با کی اومدی
- ایلیا آوردم
بابا : جواب من چی شده بابا نمی خوای که دل بابات بشکنی .می دونی که چقدر ایلیا رو دوست دارم خدا شاهده به اندازه بچه های خودم
- اون چی بابا
بابا لبخند زد وگفت : از اول جوابش می دونستم ولی خواستم تو هم فکر کنی .متعجب بابا رو نگاه کردم لبخند زد وگفت: متوجه می شدم احساس اون به تو با احساسی که به نسیم داره متفاوته
کپ کرده بودم بابا خندید وتو سرمو بوسید وگفت : خوشبختت می کنه .چی میگی
- هر چی شما بگید
بابا لپمو بوسید وگفت : مبارک دخترم
************
۲۱.۳k
۰۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.