پارت صدو بیست و سه...
#پارت صدو بیست و سه...
#جانان...
رفتم توی سالن هنوز مونده بود تا اومدنشون دعا میکردم کار کارن درست پیش نره تلوزیون رو روشن کردم وهمین جوری یه کانال رو گذاشتم نگاه به تلوزیون میکردم ولی اینجا نبودم نمیدونم چقدر تو فکر بود که نشستن دستی رو سر شونم ترسیده به عقب برگشتم...
کارن: مثل این که زیاد علاقه داری به همچین چیزایی که توش غرق شدی که حتی اومدن منو هم نفهمیدی..
با بهت به طرف تلوزیون برگشتم که داشت لحظه لب گرفتم دوتا بازیگر رو نشون میداد سریع خاموش کردم و رو به کارن که داشت با نیشخند نگام میکرد گفتم:
اصلا حواسم نبود توی فکر بودم همین طوری واسه خودش روشن بود حالا خیلی وقت بود که اومدی...
کارن: تقربیا برو میز رو بچین الانه که کامین هم بیاد...
سری تکون دادم و واسه خلاصی از نگاهش راهی اشپز خونه شدم میز رو چیدم و غذا روگرم کردم منتظر کامین بودیم که غذ بخوریم کارن روی کاناپه نشست و مشغول ور رفتن با موبایلش شد دل تو دلم نبود بدونم چی شد نتیجه جلسه امروزش رفتم سمتش و کناری نشستم کمی دست دست کرد که کارن گفت:
چی میخوای بگو ببینم...
من: هیچی بابا من چی میخوام...
کارن: بگو میشنوم جانان سوالت رو...
من: خوب...اممم...چی شد نتیجه جلست...
کارن: واسه چی میپرسی...
من: ببخشید فضولی کردم اصلا ولش کن اشتباه از من بود...
کارن: نه اشکال نداره خوب بود نتیجه قبول کردن پیشنهادم رو...
دلم ریخت ...خدایا اصلا صدای منو میشنوی یا فک کنم خدا منو تو نقشه ادامات زیر پونز نقشه جا دادی معلوم نیستم....
..
من: مبارکه پس ...
کارن: ممنون...
من: کی میخوای بری المان...
کارن: احتمالا هفته اینده اخراش...
سری تکون دادم و رفتم توی اشپز خونه بیشتر از این واقعا نمیتونستم خودم رو بگیرم و ناراحتیم رو نشون ندم...
بعد از چند دقیقه کامین اومد ...غذا رو کشیدم و اونا هم اومدن سر میز با اشتها میخوردن راجب کار صحبت میکردم ولی من بیشتر با غذام بازی میکردم اصلا میلم به خوردن نمیکشید...
کامین: بخور دیگه دختر واسه چی بازی میکنی با غذا به تین خوبی حیفه نخوری از دستت رفته..
من: نه گرسنه نیستم قبل از اومدن شما یه چیز خوردم سر دلم رو گرفته...
اونا هم چیزی نگفتن و مشغول شدن دوباره...
بعد از خوردن غذا میز رو جمع کردم و رفتم اتاقم دلم گرفته بود دوباره...
سرم به شدت بخاطر بی خوابی و گریه درد میکرد یه قرص مسکن رفتم اوردم خوردم و خوابیدم...
..
#کارن...
کارم امروز توی جلسه خیلی خوب پیش رفت اونا هم انگار منتظر بودن ما پیشنهاد بدیم سریع قبول کرد وقتی اومد خونه جانان رو روی مبل دیدم که زول زده به تلوزیونو داره به لحظه بوسه اونا نگاه میکنه جلو که رفتم متوجه تو فکر بودنش شدم که اصلا اینجا نیست...دستی به شونش گذاشتم که ترسیده عقب برگشت ....
ادامه توی کامنت...
#جانان...
رفتم توی سالن هنوز مونده بود تا اومدنشون دعا میکردم کار کارن درست پیش نره تلوزیون رو روشن کردم وهمین جوری یه کانال رو گذاشتم نگاه به تلوزیون میکردم ولی اینجا نبودم نمیدونم چقدر تو فکر بود که نشستن دستی رو سر شونم ترسیده به عقب برگشتم...
کارن: مثل این که زیاد علاقه داری به همچین چیزایی که توش غرق شدی که حتی اومدن منو هم نفهمیدی..
با بهت به طرف تلوزیون برگشتم که داشت لحظه لب گرفتم دوتا بازیگر رو نشون میداد سریع خاموش کردم و رو به کارن که داشت با نیشخند نگام میکرد گفتم:
اصلا حواسم نبود توی فکر بودم همین طوری واسه خودش روشن بود حالا خیلی وقت بود که اومدی...
کارن: تقربیا برو میز رو بچین الانه که کامین هم بیاد...
سری تکون دادم و واسه خلاصی از نگاهش راهی اشپز خونه شدم میز رو چیدم و غذا روگرم کردم منتظر کامین بودیم که غذ بخوریم کارن روی کاناپه نشست و مشغول ور رفتن با موبایلش شد دل تو دلم نبود بدونم چی شد نتیجه جلسه امروزش رفتم سمتش و کناری نشستم کمی دست دست کرد که کارن گفت:
چی میخوای بگو ببینم...
من: هیچی بابا من چی میخوام...
کارن: بگو میشنوم جانان سوالت رو...
من: خوب...اممم...چی شد نتیجه جلست...
کارن: واسه چی میپرسی...
من: ببخشید فضولی کردم اصلا ولش کن اشتباه از من بود...
کارن: نه اشکال نداره خوب بود نتیجه قبول کردن پیشنهادم رو...
دلم ریخت ...خدایا اصلا صدای منو میشنوی یا فک کنم خدا منو تو نقشه ادامات زیر پونز نقشه جا دادی معلوم نیستم....
..
من: مبارکه پس ...
کارن: ممنون...
من: کی میخوای بری المان...
کارن: احتمالا هفته اینده اخراش...
سری تکون دادم و رفتم توی اشپز خونه بیشتر از این واقعا نمیتونستم خودم رو بگیرم و ناراحتیم رو نشون ندم...
بعد از چند دقیقه کامین اومد ...غذا رو کشیدم و اونا هم اومدن سر میز با اشتها میخوردن راجب کار صحبت میکردم ولی من بیشتر با غذام بازی میکردم اصلا میلم به خوردن نمیکشید...
کامین: بخور دیگه دختر واسه چی بازی میکنی با غذا به تین خوبی حیفه نخوری از دستت رفته..
من: نه گرسنه نیستم قبل از اومدن شما یه چیز خوردم سر دلم رو گرفته...
اونا هم چیزی نگفتن و مشغول شدن دوباره...
بعد از خوردن غذا میز رو جمع کردم و رفتم اتاقم دلم گرفته بود دوباره...
سرم به شدت بخاطر بی خوابی و گریه درد میکرد یه قرص مسکن رفتم اوردم خوردم و خوابیدم...
..
#کارن...
کارم امروز توی جلسه خیلی خوب پیش رفت اونا هم انگار منتظر بودن ما پیشنهاد بدیم سریع قبول کرد وقتی اومد خونه جانان رو روی مبل دیدم که زول زده به تلوزیونو داره به لحظه بوسه اونا نگاه میکنه جلو که رفتم متوجه تو فکر بودنش شدم که اصلا اینجا نیست...دستی به شونش گذاشتم که ترسیده عقب برگشت ....
ادامه توی کامنت...
۱۴.۷k
۱۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.