پارت صدو بیست و شش...
#پارت صدو بیست و شش...
#کارن..
کارین : این که بغل منه تکین هست و اون که بغل جانانه تگین...
من: خوب میگن تو از کجا اینا رو میشناسی...
کارین: فرقشون توی خال قرمز کوچیکی روی لاله گوش تکینه... نگاهی به تکین که بغلش بود کردم راست میگفت...
تیام: داداش نمیخوای بغل کنیشون...
من: نه ...خوب ....اینا خیلی کوچیکن....همین جوری راحت ترم....
کامین: بیا بابا این قدر با حاله بغلشون کنی...
من: نه با این که خیلی دوسشون دارم ولی نمیتونم بغل بگیرمشون حداقل الان ...
همیشون لبخندی از حرفم زدن ولی چیزی نگفتن...
جانان ولی ساکت بود به چیزی نمیگفت به طرفش رفتم به بهانه دیدن تگین ...
نگاهی بهش کردم زیر چشماش گود افتاده بود نگاهی به خودش و تگین کردم واقعا بهش میومد بچه بغل کنه...
اخ که تصور این دختر شیطون که مامان شه لبخندی روی لبم اورد...
ولی سریع جمعش کردم و رو به تیام گفتم بیا کمک من باید چیزی از توی ماشین کمکم بیاری...
تیام : بریم ..
کامین کلید ماشین رو به سمتم پرت کرد و با تیام رفتیم پایین چمدونم سوغاتی ها رو با دوتا خرسی که واسه تکین و تگین خریده بودم برداشتم بزرگ بودن اون ها رو خودم به زور زیر بغل زدم و چمدون رو دادم دست تیام ...
بالا که رفتیم بچه ها داشتن میرفتن سر میز واسه شام که کارین با دیدن اون خرس ها گفت : اخ چه خوشگله اینا....
من: بیا اینم کادوی دو تا کوچولوت...
کارین: نه بابا اینارومن ور میدارم واسه خودم اونا چه میدونن این چیه...
کامین: اخ ترو رو خدا بیا اینو اصلا انگار هنوز بچه هست کی میگه تو مامانی...
کارین: چمه مامان به این خوبی..
کامین: بله کاملا معلومه هنوز دنبال عروسک بازی هستی...
هی...
همگی از حرص خوردن کارین خندیدم و به طرف میز رفتیم بعد از شام همگی روی مبل نشستیم جانان هم واسمون قهوه اورد با کیک خامه ای...
چمدون رو جلوم گذاشتم و بازش کردم اول لباسی که واسه کارین خریده بودم رو بهش دادم و بعدش برای کامین و تیام که نفری یه ست کمربند و کیف پول که خریده بودم دادم همگی شروع کردن به تشکر ولی جانان ناراحت شد و بلند شد رفت توی اتاق پیش بچه ها...
دلم گرفت ازش یعنی این قدر از اومدن من ناراحته...
واسه چی رفت میخواستم الان ساغاتی اونو بدم...
سری تکون دادم و در چمدون رو بستم تا مال جانان رو بعد توی خونه بهش بدم خلاصه بعد از کلی صحبت و شوخی اخر شب رو به کامین گفتم :
پاشو بریم که من یکی خیلی خستمه ...
تیام : خوب بمون همین جا..
من: نه خونه بریم بهتره...
بعدم بلند شدم و کامین هم پاشد چمدون به دست به سمت در رفتیم رو به کارین گفتم که جانان رو صدا کنه بیاد ...
کارین سری تکون داد و رفت سمت اتاق بچه ها ما هم بعد از خداحافظی رفتیم پایین توی ماشین منتظر جانان موندیم که بعد از چند دقیقه با سری زیر اومد داخل ماشین ...
#کارن..
کارین : این که بغل منه تکین هست و اون که بغل جانانه تگین...
من: خوب میگن تو از کجا اینا رو میشناسی...
کارین: فرقشون توی خال قرمز کوچیکی روی لاله گوش تکینه... نگاهی به تکین که بغلش بود کردم راست میگفت...
تیام: داداش نمیخوای بغل کنیشون...
من: نه ...خوب ....اینا خیلی کوچیکن....همین جوری راحت ترم....
کامین: بیا بابا این قدر با حاله بغلشون کنی...
من: نه با این که خیلی دوسشون دارم ولی نمیتونم بغل بگیرمشون حداقل الان ...
همیشون لبخندی از حرفم زدن ولی چیزی نگفتن...
جانان ولی ساکت بود به چیزی نمیگفت به طرفش رفتم به بهانه دیدن تگین ...
نگاهی بهش کردم زیر چشماش گود افتاده بود نگاهی به خودش و تگین کردم واقعا بهش میومد بچه بغل کنه...
اخ که تصور این دختر شیطون که مامان شه لبخندی روی لبم اورد...
ولی سریع جمعش کردم و رو به تیام گفتم بیا کمک من باید چیزی از توی ماشین کمکم بیاری...
تیام : بریم ..
کامین کلید ماشین رو به سمتم پرت کرد و با تیام رفتیم پایین چمدونم سوغاتی ها رو با دوتا خرسی که واسه تکین و تگین خریده بودم برداشتم بزرگ بودن اون ها رو خودم به زور زیر بغل زدم و چمدون رو دادم دست تیام ...
بالا که رفتیم بچه ها داشتن میرفتن سر میز واسه شام که کارین با دیدن اون خرس ها گفت : اخ چه خوشگله اینا....
من: بیا اینم کادوی دو تا کوچولوت...
کارین: نه بابا اینارومن ور میدارم واسه خودم اونا چه میدونن این چیه...
کامین: اخ ترو رو خدا بیا اینو اصلا انگار هنوز بچه هست کی میگه تو مامانی...
کارین: چمه مامان به این خوبی..
کامین: بله کاملا معلومه هنوز دنبال عروسک بازی هستی...
هی...
همگی از حرص خوردن کارین خندیدم و به طرف میز رفتیم بعد از شام همگی روی مبل نشستیم جانان هم واسمون قهوه اورد با کیک خامه ای...
چمدون رو جلوم گذاشتم و بازش کردم اول لباسی که واسه کارین خریده بودم رو بهش دادم و بعدش برای کامین و تیام که نفری یه ست کمربند و کیف پول که خریده بودم دادم همگی شروع کردن به تشکر ولی جانان ناراحت شد و بلند شد رفت توی اتاق پیش بچه ها...
دلم گرفت ازش یعنی این قدر از اومدن من ناراحته...
واسه چی رفت میخواستم الان ساغاتی اونو بدم...
سری تکون دادم و در چمدون رو بستم تا مال جانان رو بعد توی خونه بهش بدم خلاصه بعد از کلی صحبت و شوخی اخر شب رو به کامین گفتم :
پاشو بریم که من یکی خیلی خستمه ...
تیام : خوب بمون همین جا..
من: نه خونه بریم بهتره...
بعدم بلند شدم و کامین هم پاشد چمدون به دست به سمت در رفتیم رو به کارین گفتم که جانان رو صدا کنه بیاد ...
کارین سری تکون داد و رفت سمت اتاق بچه ها ما هم بعد از خداحافظی رفتیم پایین توی ماشین منتظر جانان موندیم که بعد از چند دقیقه با سری زیر اومد داخل ماشین ...
۱۶.۱k
۱۵ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.