پارت صدو بیست و هفت...
#پارت صدو بیست و هفت...
#کارن..
کامین ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد تمام راه جانان ساکت یه گوشه نشسته بود حرفی نمیزد همش تو فکر بودم که چی شده این دوهفته که جانان این قدر ساکت شده...
رسیدیم خونه ماشین رو که کامین برد داخل جانان سریع پیاده شد و رفت داخل خونه منم با کمک کامین چمدون ها رو اوردم
کامین شب بخیرگفت رو رفت اتاقش منم رفتم اتاقم خوابم نمیبرد بلند شدم رفتم پایین واسه خودمه یه قهوه درست کردم و نشستم که بخورم همین جوری تو فکر جانان بودم که صدای در سالن رو شنیدم که باز شد بلند شدم و ماک قهوه هم برداشتم ببینم کی رفت بیرون ...
رفتم سمت در سالن بازش دیدم کسی نیست اومدم دیدم هوا خوبه برم روی تاب توی حیاط پشتی بشینم ...
رفتم حیاط پشتی که دیدم که صدای گریه میاد رفتم نزدیک تر که متوجه شدم صدای جانانه رفتم سمتش از پشت سرش گفتم: واسه چی گریه میکنی چی شده...
جانان سریع برگشت طرفم سریع اشکاش رو پاک کرد و گفت:
چیزی نیست بابا خوابم نبرد اومدم اینجا یهو دلم گرفت...
چیز خاصی نیست...
کنارش نشستم دلم میگفت داره دروغ میگه و یه چیزی رو میپوشونه ولی پیگیرش نشدم ..
جانان: مگه خسته نبودی واسه چی نخوابیدی...
من: خوابم پرید هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد اومدم پایین که قهوه بخورم که صدای در شنیدم اومد بیرون که تو رو دیدم...
جانان: اهان راستی کارات خوب پیش رفت ...میخوای دوباره بری...
من: کارا خوب پیش رفت چرا میپرسی نکنه از نبودم خوشحالی...
جانان سریع گفت: نه نه من منظورم این نبود ...بخاطر این بود که گفتی باید یکی از شرکا اونجا بمونه گفتم...
من: اها خوب قرار شد معاون شرکت دیگه اونجا باشه منو سورین که رییس دوتا شرکت باشیم دنبال کارا اینجا باشیم...
جانان: خوب پس دیگه نمیری...
نمیدونم من احساس کردم یا واقعا این طوری بود که یه ذوق تو صداش بود...
من: نه دیگه نمیرم...
جانان : خوب من دیگه برم بخوابم ...
من: چرا ناراحت بودی خونه تیام که بودیم و واینستادی بهت سوغاتیت رو بدم....
جانان: چیزی نبود ناراحتم نبودم ...منو ناراحتی مگه داریم ...بعدم مگه واسه منم سوغاتی گرفتی...
من: اره گرفته بود ولی نموندی بهت بدم فردا اومدی اتاق بگو بهت بدمش...
جانان: ایول ممنون بعدم چشمکی زد و رفت...
منم بعد از این که قهوه تموم شد رفتم اتاقم و بعد کلی سیع تونستم بخوابم....
#جانان...
خونه تیام وقتی توی اشپز خونه کارین گفت کارن تو حال بود بخاطر قیافم یه جیغ زدم اومد سلام کردم از خوشحالی گریه ام گرفته بود سریع رفتم اتاق تا این اشکا رسوام نکردن موقع سوغاتی دادن هم فک کردم واسه من چیزی نخریده بعدم با خودم گفتم رو چه حسابی واسه تا باید میخرید اخه مگه ادم واسه خدمتکار خونش هم سوغاتی میاره دلم گرفت رفتم اتاق بچه ها تا با اونا خودم رو مشغول کنم...
شب وقتی که ...
#کارن..
کامین ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد تمام راه جانان ساکت یه گوشه نشسته بود حرفی نمیزد همش تو فکر بودم که چی شده این دوهفته که جانان این قدر ساکت شده...
رسیدیم خونه ماشین رو که کامین برد داخل جانان سریع پیاده شد و رفت داخل خونه منم با کمک کامین چمدون ها رو اوردم
کامین شب بخیرگفت رو رفت اتاقش منم رفتم اتاقم خوابم نمیبرد بلند شدم رفتم پایین واسه خودمه یه قهوه درست کردم و نشستم که بخورم همین جوری تو فکر جانان بودم که صدای در سالن رو شنیدم که باز شد بلند شدم و ماک قهوه هم برداشتم ببینم کی رفت بیرون ...
رفتم سمت در سالن بازش دیدم کسی نیست اومدم دیدم هوا خوبه برم روی تاب توی حیاط پشتی بشینم ...
رفتم حیاط پشتی که دیدم که صدای گریه میاد رفتم نزدیک تر که متوجه شدم صدای جانانه رفتم سمتش از پشت سرش گفتم: واسه چی گریه میکنی چی شده...
جانان سریع برگشت طرفم سریع اشکاش رو پاک کرد و گفت:
چیزی نیست بابا خوابم نبرد اومدم اینجا یهو دلم گرفت...
چیز خاصی نیست...
کنارش نشستم دلم میگفت داره دروغ میگه و یه چیزی رو میپوشونه ولی پیگیرش نشدم ..
جانان: مگه خسته نبودی واسه چی نخوابیدی...
من: خوابم پرید هر کاری کردم دیگه خوابم نبرد اومدم پایین که قهوه بخورم که صدای در شنیدم اومد بیرون که تو رو دیدم...
جانان: اهان راستی کارات خوب پیش رفت ...میخوای دوباره بری...
من: کارا خوب پیش رفت چرا میپرسی نکنه از نبودم خوشحالی...
جانان سریع گفت: نه نه من منظورم این نبود ...بخاطر این بود که گفتی باید یکی از شرکا اونجا بمونه گفتم...
من: اها خوب قرار شد معاون شرکت دیگه اونجا باشه منو سورین که رییس دوتا شرکت باشیم دنبال کارا اینجا باشیم...
جانان: خوب پس دیگه نمیری...
نمیدونم من احساس کردم یا واقعا این طوری بود که یه ذوق تو صداش بود...
من: نه دیگه نمیرم...
جانان : خوب من دیگه برم بخوابم ...
من: چرا ناراحت بودی خونه تیام که بودیم و واینستادی بهت سوغاتیت رو بدم....
جانان: چیزی نبود ناراحتم نبودم ...منو ناراحتی مگه داریم ...بعدم مگه واسه منم سوغاتی گرفتی...
من: اره گرفته بود ولی نموندی بهت بدم فردا اومدی اتاق بگو بهت بدمش...
جانان: ایول ممنون بعدم چشمکی زد و رفت...
منم بعد از این که قهوه تموم شد رفتم اتاقم و بعد کلی سیع تونستم بخوابم....
#جانان...
خونه تیام وقتی توی اشپز خونه کارین گفت کارن تو حال بود بخاطر قیافم یه جیغ زدم اومد سلام کردم از خوشحالی گریه ام گرفته بود سریع رفتم اتاق تا این اشکا رسوام نکردن موقع سوغاتی دادن هم فک کردم واسه من چیزی نخریده بعدم با خودم گفتم رو چه حسابی واسه تا باید میخرید اخه مگه ادم واسه خدمتکار خونش هم سوغاتی میاره دلم گرفت رفتم اتاق بچه ها تا با اونا خودم رو مشغول کنم...
شب وقتی که ...
۱۶.۷k
۱۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.