پارت صدو بیست و هشت...
#پارت صدو بیست و هشت...
#جانان...
شب که برگشتیم خونه دلم رفته بود سریع پیاده شدم و رفتم توی اتاقم ولی بعد از 40دقیقه ای که گذشت اومدم برم حیاط پشتی و رو تاب بشینم این تاب هم شده بود واسم یه جور جای دنج واسه خالی کردن خودن و حرف زدن با خدایی که انگار منو یادش رفته ...
داشتم از خدا گلایه میکردو گریه که با صدای کارن برگشتم طرفش و بعد از توجیح و یه جوری زیر نبونش کشیدم که میخواد دوباره بره یا نه وقتی که فت نمیره اگه میتونستم میپریدم بغلش دو تا ماچ میکردمش بعد از این که مطمئن شدم دیگه گفتم که میرم بخوابم که گفت فردا بیام سوغاتی رو که برای من اورده رو ازش بگیرم داشتم بال در میاوردم که منم یادش بوده با شوق وذوق زیاد خوابیدم ....
صبح این قدر حالم خوب بود که سریع پاشدم کارام که کردم یه لباس خوشگل پوشیدم کارن امروز نمیرفت سر کار کامین رو رفتم بیدار کنم که اونم گفت امروز نمیره و میخواد بمونه در کنار خانواده...
رفتم پایین صبحونه رو چیدم روی میز یهو دلم هوس سوسیس تخم مرغ کرد سریع پاشدم و شروع کردم به درست کردن همین طوری زیر لب داشتم واسه خودم ترانه میخوندم و درست میکردم که با صدای کامین دو متر پریدم هوا...
من: اه این چه طرز اومدنه ترسوندیم ...قلبم افتاد تو پاچه شلوارم...
کامین: تقصیر من که نیست خودت این قدر تو کارت غرق بودی که نفهمیدی من اومدم حالا چی درست میکنی...چه خبره این قدر سرحالی....
من: دارم سوسیس تخم مرغ درست میکنم یهو دلم هوس کرد بعدم مگه بخیلی من سر حالم...
کامین: به منه که این جانان رو ترجیح میدم به اونی که این دو هفته بودی حالا میگم مگه تو حامله ای....
اومدم جوابش رو بدم که کارن گفت:
کی حامله هست؟؟؟؟...
کامین: فک کنم جانان...بعدم سرش انداخت پایین ریز خندید...
کارن: جانان چیه....
با بهت بهم نگاهی کرد که سریع گفتم:
بابا این داداشت الکی میگه اه کامین با این حرف زدنت...
کامین: خوب تقصیر منه خودت گفتی یهو هوس کردم منم گفتم شاید خبری باشه...
کارن با تشر اسم دوتامون رو گفت هر دو ساکت شدیم ولی من چشم واسه این کامین جطو نشون میکشدیم کار اشپزیم که تموم شد واسشون توی بشقاب کشیدم ولی روی بشقاب کامین یواشکی کلی نمک ریختم و براشون گذاشتم جلوشون ...
نشستم پشت میز ..
کامین: دستت طلا دختری ...
من: نوششششش جونت...
کامین سریع یه لقمه گرفت گذاشت دهنش که یهو شروع کرد سرفه کردن ...
سریع از اب پرتقالش خورد و به زور داد پایین لقمش رو ...
کارن: از بس حولی چت شد یهو...
کامین با حرص نگام میکرد ...منم لبخند زدم و واسش ابرو بالا انداختم که یهو منفجر شد...
کامین: میکشمت جانان...اخه واسه چی این کار رو کردی...
من: تا تو باشی با من در نیوفتی...خوب کردم...
کامین: منتظر تلافی باش...
کارن: اه بس کنین دیگه بخورین ..
هر دو دوباره ساکت شدیم من ...
#جانان...
شب که برگشتیم خونه دلم رفته بود سریع پیاده شدم و رفتم توی اتاقم ولی بعد از 40دقیقه ای که گذشت اومدم برم حیاط پشتی و رو تاب بشینم این تاب هم شده بود واسم یه جور جای دنج واسه خالی کردن خودن و حرف زدن با خدایی که انگار منو یادش رفته ...
داشتم از خدا گلایه میکردو گریه که با صدای کارن برگشتم طرفش و بعد از توجیح و یه جوری زیر نبونش کشیدم که میخواد دوباره بره یا نه وقتی که فت نمیره اگه میتونستم میپریدم بغلش دو تا ماچ میکردمش بعد از این که مطمئن شدم دیگه گفتم که میرم بخوابم که گفت فردا بیام سوغاتی رو که برای من اورده رو ازش بگیرم داشتم بال در میاوردم که منم یادش بوده با شوق وذوق زیاد خوابیدم ....
صبح این قدر حالم خوب بود که سریع پاشدم کارام که کردم یه لباس خوشگل پوشیدم کارن امروز نمیرفت سر کار کامین رو رفتم بیدار کنم که اونم گفت امروز نمیره و میخواد بمونه در کنار خانواده...
رفتم پایین صبحونه رو چیدم روی میز یهو دلم هوس سوسیس تخم مرغ کرد سریع پاشدم و شروع کردم به درست کردن همین طوری زیر لب داشتم واسه خودم ترانه میخوندم و درست میکردم که با صدای کامین دو متر پریدم هوا...
من: اه این چه طرز اومدنه ترسوندیم ...قلبم افتاد تو پاچه شلوارم...
کامین: تقصیر من که نیست خودت این قدر تو کارت غرق بودی که نفهمیدی من اومدم حالا چی درست میکنی...چه خبره این قدر سرحالی....
من: دارم سوسیس تخم مرغ درست میکنم یهو دلم هوس کرد بعدم مگه بخیلی من سر حالم...
کامین: به منه که این جانان رو ترجیح میدم به اونی که این دو هفته بودی حالا میگم مگه تو حامله ای....
اومدم جوابش رو بدم که کارن گفت:
کی حامله هست؟؟؟؟...
کامین: فک کنم جانان...بعدم سرش انداخت پایین ریز خندید...
کارن: جانان چیه....
با بهت بهم نگاهی کرد که سریع گفتم:
بابا این داداشت الکی میگه اه کامین با این حرف زدنت...
کامین: خوب تقصیر منه خودت گفتی یهو هوس کردم منم گفتم شاید خبری باشه...
کارن با تشر اسم دوتامون رو گفت هر دو ساکت شدیم ولی من چشم واسه این کامین جطو نشون میکشدیم کار اشپزیم که تموم شد واسشون توی بشقاب کشیدم ولی روی بشقاب کامین یواشکی کلی نمک ریختم و براشون گذاشتم جلوشون ...
نشستم پشت میز ..
کامین: دستت طلا دختری ...
من: نوششششش جونت...
کامین سریع یه لقمه گرفت گذاشت دهنش که یهو شروع کرد سرفه کردن ...
سریع از اب پرتقالش خورد و به زور داد پایین لقمش رو ...
کارن: از بس حولی چت شد یهو...
کامین با حرص نگام میکرد ...منم لبخند زدم و واسش ابرو بالا انداختم که یهو منفجر شد...
کامین: میکشمت جانان...اخه واسه چی این کار رو کردی...
من: تا تو باشی با من در نیوفتی...خوب کردم...
کامین: منتظر تلافی باش...
کارن: اه بس کنین دیگه بخورین ..
هر دو دوباره ساکت شدیم من ...
۱۶.۲k
۱۶ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.