جواب نمی داد
جواب نمی داد
- شراره چرا اومده اینجا
- همراه یه خانم وآقا بود
- میلاد جان بر می گردم
رفتم کافی شاپ که اون نزدیکی بودهمیشه بعد از خرید اونجا می رفتیم حدسم درست از آب دراومد شراره ودوستش اونجا بودن
- سلام
شراره با دیدنم ذوق کرد وگفت : وای محمد از کجا پیدامون کردی
- زنگ زدم جواب ندادی
تو کیفش دنبال چیزی بود زد تو صورتش وگفت : وای ماهرخ جان گوشیم نیست
ماهرخ بلند شدوگفت : من میرم
اونکه رفت نشستم پشت میز وگفتم : چی خریدی ؟!
- چیزی نخریدم منتظر تو بودم
- بریم من کلی کار دارم
- چی می خوای بخری
- کت وشلوار
متعجب گفت : کت شلوار
- اره عروسی داریم
- کجا می خوای کت وشلوار بخری پیش میلاد نمیری هان ازش خوشم نمیاد
- هر جا تو بگی
باهم رفتیم سوار ماشین شدیم وجایی که شراره گفت رفتیم وکت شلوار با سلیقه اون خریدم اونم یکم خرید کرد هر چی حرف می زد سکوت کرده بودم احساس بدی داشتم مثله چهار سال پیش
- نهار چیکار کنیم ...هی محمد
- من باید برم
رسوندمش خونشون وبرگشتم خونه به ستاره گفتم کت وشلوارم رو بیاره خدا رو شکر کسی خونه نبودرفتم تو اتاقم خالی بود برگشتم تو سالن پشتی مامان وخواهرام وچندتا دختراز فامیلمون نشسته بودن چندتا ظرف بزرگ جلوشون بود پر نقل ونبات وسکه و...
- اینا دیگه چیه
همشون خندیدن
- مامان وسایلم کو
محیا با انگشت به بالا اشاره کرد
- تو سقف
باز زدن زیر خنده به اینا رو بدی کارت تمومه یه اخم کردم گفتم : حالا من برم بالا
مامان : نه پسرم چند دست لباس گذاشتم برات
- خودم باید بردارم
مامان بلند شد گفت : وای پسرم میگم لباس هست برو نگاه کن
رفتم تو اتاقم دراز کشیدم در اتاقم زدن
- کیه
مامان اومد داخل گفت : بیا نهار بخور
- نمی خورم اجازه بدین بخوابم
- مگه میشه بلند شو مامان .لباستم که عوض نکردی
- مامان واقعا به خواب نیاز دارم
- خیلی خوب
مامان که رفت چشام بستم ولی مگه خواب به چشام میومد .جدی جدی من داشتم داماد میشدم یادمه یه روز بابا رو رسوندم خونه عمو داشتم تو حیاط با مادر بزرگم حرف می زدم یه دختر کوچلو از پشت ستون ایون سرک کشید ونگام کرد چشای درشتش برق می زد بهش لبخند زدم خودش قایم کرد اون اولین بار وآخرین بار بود دیدمش نمی دونستم چند سالشه می دونستم هفده سالش نیست وکمتره
- شراره چرا اومده اینجا
- همراه یه خانم وآقا بود
- میلاد جان بر می گردم
رفتم کافی شاپ که اون نزدیکی بودهمیشه بعد از خرید اونجا می رفتیم حدسم درست از آب دراومد شراره ودوستش اونجا بودن
- سلام
شراره با دیدنم ذوق کرد وگفت : وای محمد از کجا پیدامون کردی
- زنگ زدم جواب ندادی
تو کیفش دنبال چیزی بود زد تو صورتش وگفت : وای ماهرخ جان گوشیم نیست
ماهرخ بلند شدوگفت : من میرم
اونکه رفت نشستم پشت میز وگفتم : چی خریدی ؟!
- چیزی نخریدم منتظر تو بودم
- بریم من کلی کار دارم
- چی می خوای بخری
- کت وشلوار
متعجب گفت : کت شلوار
- اره عروسی داریم
- کجا می خوای کت وشلوار بخری پیش میلاد نمیری هان ازش خوشم نمیاد
- هر جا تو بگی
باهم رفتیم سوار ماشین شدیم وجایی که شراره گفت رفتیم وکت شلوار با سلیقه اون خریدم اونم یکم خرید کرد هر چی حرف می زد سکوت کرده بودم احساس بدی داشتم مثله چهار سال پیش
- نهار چیکار کنیم ...هی محمد
- من باید برم
رسوندمش خونشون وبرگشتم خونه به ستاره گفتم کت وشلوارم رو بیاره خدا رو شکر کسی خونه نبودرفتم تو اتاقم خالی بود برگشتم تو سالن پشتی مامان وخواهرام وچندتا دختراز فامیلمون نشسته بودن چندتا ظرف بزرگ جلوشون بود پر نقل ونبات وسکه و...
- اینا دیگه چیه
همشون خندیدن
- مامان وسایلم کو
محیا با انگشت به بالا اشاره کرد
- تو سقف
باز زدن زیر خنده به اینا رو بدی کارت تمومه یه اخم کردم گفتم : حالا من برم بالا
مامان : نه پسرم چند دست لباس گذاشتم برات
- خودم باید بردارم
مامان بلند شد گفت : وای پسرم میگم لباس هست برو نگاه کن
رفتم تو اتاقم دراز کشیدم در اتاقم زدن
- کیه
مامان اومد داخل گفت : بیا نهار بخور
- نمی خورم اجازه بدین بخوابم
- مگه میشه بلند شو مامان .لباستم که عوض نکردی
- مامان واقعا به خواب نیاز دارم
- خیلی خوب
مامان که رفت چشام بستم ولی مگه خواب به چشام میومد .جدی جدی من داشتم داماد میشدم یادمه یه روز بابا رو رسوندم خونه عمو داشتم تو حیاط با مادر بزرگم حرف می زدم یه دختر کوچلو از پشت ستون ایون سرک کشید ونگام کرد چشای درشتش برق می زد بهش لبخند زدم خودش قایم کرد اون اولین بار وآخرین بار بود دیدمش نمی دونستم چند سالشه می دونستم هفده سالش نیست وکمتره
۵.۱k
۱۸ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.