*گل یخ*
*گل یخ*
*محمد*
فرشته همچین چسبیده بود به مامان بزرگ خندم گرفته بود عمو نبود زن عمو پذیرای می کرد منو نگاه نمی کرد اون پیشی لوسم سرشو گذاشته بود روپای مامان بزرگ وحرف می زدن خودمو با دیدن تلویزیون سرگرم کردم وقت شام شد زن عمو میز رو چید وتعارف کرد برای خوردن غذا
میلی به غذا خوردن نداشتم اونم زیر نگاه زن عمو ومامان بزرگ بعد از شام یه نیم ساعتی نشستیم به فرشته اشاره کردم بریم مامان بزرگ با مهربونی گفت: حوصله ات سر رفته پسرم
-نه درس دارم باید زودتر بریم
فرشته بلند شد آماده شد بعدم خداحافظی کردیم وازخونه اومدیم بیرون جلو یه آبمیوه ای ایستادم گفتم : چی می خوری
- نمی خورم
- چرا
- دوست ندارم
پیاده شدم یه آب اناروآب پرتعال گرفتم هر دوتاشو دادم به فرشته ونشستم
- هر کدوم می خوای بردار
- گفتم نمی خورم
- باید بخوری
اخم کرد آب پرتغال رو داد بهمن اول یکم آب انارشو مزه کرد بعد کم کم شروع کرد خوردن منم آب میوه ام رو خوردم وبرگشتیم خونه فرشته رفت اتاق خواب من کت چرممو در آوردم ورفتم اون یکی اتاق باید می خوندم فردا امتحان داشتم
بعد از امتحان اومدم برم سوار ماشین بشم دیدم شراره کنار ماشینم وایساده
- اینجا چیکار می کنی ؟!
- اومدم ببینمت
- اینجا ....
- چرا عصبانی میشی دلم برات تنگ شده
- تو اختیار دلتو نداری دم به دیقه تنگ میشه .هزار بار نگفتم می خوای منو ببینی بگو خودم میام سر خود میای اینجا چیکار ؟
- سلام محمد
سعی کردم خونسرد باشم وجواب بهزادو بدم
- سلام چطوری
- دیشب نیومدی عروسی
شراره اومد جلو گفت : عروسی کی
بهزاد : عروسی خواهرم
- بعدا حرف می زنیم بهزاد
- باشه منم کارت داشتم اومدی خونه میام پیشت
- باشه
بهزاد که رفت به شراره اشاره کردم بنشینه کارد می زدی خونم نمیومد اگه بهزاد نقشه هام خراب کنه چی بهزاد دهن لق بود
- محمد...
- ساکت شو شراره .این پسره همسایمونه
- خوب باشه
- خوب باشه ؟؟؟!!!! چته تو شراره
- تو چته محمد نمی خوای با مامانت وبابا ت در مورد من حرف بزنی منو قایم می کنی که چی هان ....
- صداتو بیار پایین شراره داری عصبانیم می کنی .
- خسته شدم محمد ...من دوست دارم دوست دارم مال همدیگه بشیم چرا انقدر سنگ دلی چهار پنج ساله میگه صبر کنم سنمون کمه درسته من یک سال از تو بزرگترم ولی دوست دارم .
- شراره واقعا الان حالم خوب نیست یه حرفی می زنم ناراحت میشی
شروع کرد گریه کردن
- شراره ...
یهو خودشو انداخت تو بغلم انقدر گریه کرد داشت عصبیم می کرد این اشک ها رو باور نداشتم می دونستم پشت این نقابش یه نقاب دیگه هست اروم ازخودم جداش کردم وگفتم : یکم صبر کن شراره الان امتحاناتمه وقت ندارم بخوابمم می دونی ارتباطم با بابام خوب نیست تو که انقدر صبر کردی اینم روش
- به یه شرط
- چی ؟
جمعه شب بیای خونمون
متعجب نگاش کردم اشک هاش رو پاک کرد گفت : کسی خونمون نیست یه بار بیا خونمون .
- دیونه ای شراره
- اره دیونه تو فکرهات رو بکن نکنه می ترسی جلوم کم بیاری
پوزخندی زدم وگفتم: این چند سال کم نیاوردم الانم نمیارم
- محمد
- هان
- این چیه رو دستت
با دیدن حلقه رو دستم تعجب کردم وای دیشب رفتیم خونه عمو یادم رفت در بیارم
- حلقه است
- می بینم حلقه است یعنی چی حلقه پوشیدی
- بهت گفتم خیلی ها هستن میان طرفم اینو پوشیدم فکر کنن نامزاد دارم
- خوب جفتشم برای من می خریدی
لبخند کمرنگی زدم انقدر از خودش مطمئن بود فکر نمی کرد که من الان زن دارم
خودشو لوس کرد بغلم کرد لبخند کمرنگی زدم صورتشو آورد نزدیک برای بوسیدن رومو برگردوندم
- محمد
ماشینو روشن کردم راه افتادم
- محمد از من ناراحتی ...به خدا از دوست داشتنه
تو دلم گفتم : خدا خفه ات کنه دروغگو
رسوندمش خونشون وبرگشتم خونه تا در باز شد برم داخل یکی زد به شیشه شیشه رو کشیدم پایین بهزاد بود
- خوش گذشت
اخم کردم
- کار دارم بهزاد چی شده ؟
- می خواستم در مورد یه موضوعی حرف بزنم
- چی ؟
سرشوانداخت پایین گفت : راستش...یه ...برای امر خیره
- امر خیر؟! یعنی چی ؟
- یه دختری همراه مادرت دیدم فکر کنم از فامیلاتونه دم درم دیدمش راست...
- ما تو خونمون مجرد نداریم
- یه دختره سفید چشاش درشته یه موهای بلند سیاه داره
باخشم نگاش کردم ترسید گفت : چیه
- بیشعور اون زنمه
چشاش شده بود اندازه توپ تنیس به لکنت افتاد نموندم ورفتم داخل از عصبانیت تموم تنم می لرزید خفه ات می کنم فرشته مگه اینکه مرده ات رو از زیر دستم در بیارن ....
تا رفتم داخل ومامان با اون حالم دیدم زد تو صورت خودش وگفت : چی شده محمد...
- محمد مُرد ...
*محمد*
فرشته همچین چسبیده بود به مامان بزرگ خندم گرفته بود عمو نبود زن عمو پذیرای می کرد منو نگاه نمی کرد اون پیشی لوسم سرشو گذاشته بود روپای مامان بزرگ وحرف می زدن خودمو با دیدن تلویزیون سرگرم کردم وقت شام شد زن عمو میز رو چید وتعارف کرد برای خوردن غذا
میلی به غذا خوردن نداشتم اونم زیر نگاه زن عمو ومامان بزرگ بعد از شام یه نیم ساعتی نشستیم به فرشته اشاره کردم بریم مامان بزرگ با مهربونی گفت: حوصله ات سر رفته پسرم
-نه درس دارم باید زودتر بریم
فرشته بلند شد آماده شد بعدم خداحافظی کردیم وازخونه اومدیم بیرون جلو یه آبمیوه ای ایستادم گفتم : چی می خوری
- نمی خورم
- چرا
- دوست ندارم
پیاده شدم یه آب اناروآب پرتعال گرفتم هر دوتاشو دادم به فرشته ونشستم
- هر کدوم می خوای بردار
- گفتم نمی خورم
- باید بخوری
اخم کرد آب پرتغال رو داد بهمن اول یکم آب انارشو مزه کرد بعد کم کم شروع کرد خوردن منم آب میوه ام رو خوردم وبرگشتیم خونه فرشته رفت اتاق خواب من کت چرممو در آوردم ورفتم اون یکی اتاق باید می خوندم فردا امتحان داشتم
بعد از امتحان اومدم برم سوار ماشین بشم دیدم شراره کنار ماشینم وایساده
- اینجا چیکار می کنی ؟!
- اومدم ببینمت
- اینجا ....
- چرا عصبانی میشی دلم برات تنگ شده
- تو اختیار دلتو نداری دم به دیقه تنگ میشه .هزار بار نگفتم می خوای منو ببینی بگو خودم میام سر خود میای اینجا چیکار ؟
- سلام محمد
سعی کردم خونسرد باشم وجواب بهزادو بدم
- سلام چطوری
- دیشب نیومدی عروسی
شراره اومد جلو گفت : عروسی کی
بهزاد : عروسی خواهرم
- بعدا حرف می زنیم بهزاد
- باشه منم کارت داشتم اومدی خونه میام پیشت
- باشه
بهزاد که رفت به شراره اشاره کردم بنشینه کارد می زدی خونم نمیومد اگه بهزاد نقشه هام خراب کنه چی بهزاد دهن لق بود
- محمد...
- ساکت شو شراره .این پسره همسایمونه
- خوب باشه
- خوب باشه ؟؟؟!!!! چته تو شراره
- تو چته محمد نمی خوای با مامانت وبابا ت در مورد من حرف بزنی منو قایم می کنی که چی هان ....
- صداتو بیار پایین شراره داری عصبانیم می کنی .
- خسته شدم محمد ...من دوست دارم دوست دارم مال همدیگه بشیم چرا انقدر سنگ دلی چهار پنج ساله میگه صبر کنم سنمون کمه درسته من یک سال از تو بزرگترم ولی دوست دارم .
- شراره واقعا الان حالم خوب نیست یه حرفی می زنم ناراحت میشی
شروع کرد گریه کردن
- شراره ...
یهو خودشو انداخت تو بغلم انقدر گریه کرد داشت عصبیم می کرد این اشک ها رو باور نداشتم می دونستم پشت این نقابش یه نقاب دیگه هست اروم ازخودم جداش کردم وگفتم : یکم صبر کن شراره الان امتحاناتمه وقت ندارم بخوابمم می دونی ارتباطم با بابام خوب نیست تو که انقدر صبر کردی اینم روش
- به یه شرط
- چی ؟
جمعه شب بیای خونمون
متعجب نگاش کردم اشک هاش رو پاک کرد گفت : کسی خونمون نیست یه بار بیا خونمون .
- دیونه ای شراره
- اره دیونه تو فکرهات رو بکن نکنه می ترسی جلوم کم بیاری
پوزخندی زدم وگفتم: این چند سال کم نیاوردم الانم نمیارم
- محمد
- هان
- این چیه رو دستت
با دیدن حلقه رو دستم تعجب کردم وای دیشب رفتیم خونه عمو یادم رفت در بیارم
- حلقه است
- می بینم حلقه است یعنی چی حلقه پوشیدی
- بهت گفتم خیلی ها هستن میان طرفم اینو پوشیدم فکر کنن نامزاد دارم
- خوب جفتشم برای من می خریدی
لبخند کمرنگی زدم انقدر از خودش مطمئن بود فکر نمی کرد که من الان زن دارم
خودشو لوس کرد بغلم کرد لبخند کمرنگی زدم صورتشو آورد نزدیک برای بوسیدن رومو برگردوندم
- محمد
ماشینو روشن کردم راه افتادم
- محمد از من ناراحتی ...به خدا از دوست داشتنه
تو دلم گفتم : خدا خفه ات کنه دروغگو
رسوندمش خونشون وبرگشتم خونه تا در باز شد برم داخل یکی زد به شیشه شیشه رو کشیدم پایین بهزاد بود
- خوش گذشت
اخم کردم
- کار دارم بهزاد چی شده ؟
- می خواستم در مورد یه موضوعی حرف بزنم
- چی ؟
سرشوانداخت پایین گفت : راستش...یه ...برای امر خیره
- امر خیر؟! یعنی چی ؟
- یه دختری همراه مادرت دیدم فکر کنم از فامیلاتونه دم درم دیدمش راست...
- ما تو خونمون مجرد نداریم
- یه دختره سفید چشاش درشته یه موهای بلند سیاه داره
باخشم نگاش کردم ترسید گفت : چیه
- بیشعور اون زنمه
چشاش شده بود اندازه توپ تنیس به لکنت افتاد نموندم ورفتم داخل از عصبانیت تموم تنم می لرزید خفه ات می کنم فرشته مگه اینکه مرده ات رو از زیر دستم در بیارن ....
تا رفتم داخل ومامان با اون حالم دیدم زد تو صورت خودش وگفت : چی شده محمد...
- محمد مُرد ...
۲۰.۶k
۲۲ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.