*گل یخ*
*گل یخ*
*محمد*
صبح که بیدار شدم فرشته با فاصله ازم خواب بود نگاهی به ساعت انداختم رفتم صورتمو شستم لباس پوشیدم ورفتم پایین خیلی گشنم بود مامان تو پذیرای نشسته بود با دیدنم خودش اومد میز صبحانه رو برام چید همینجور که داشتم صبحانه می خوردم گفتم : چی شده اینجوری نگاه می کنید
- دیروز نزاشتی فرشته باهامون بیاد این بچه رو اوقده ای کردی
- دوست نداشتم بیاد مخصوصا اون جادوگرمو قرمز اونجا بود
- محمد اون دختر خواهرمه
خندیدم نگاش کردم
- چیه چرا می خندی
- به این می خندم اگه خوب بود می چسبوندیش به من
مامانم خندش گرفت وگفت : خودتم قبول داری چه لعبتی گیرت اومده
- اهوووم من چیم اونوقت
- ماشالله به قد بالات تو یه پارچه آقایی
لبخند کمرنگی زدم چیزی که به من نمیومد
- محمد
- جونم مامان
- نمی خوای برای فرشته خرید کنی بهش گفتم با خودم بیادتفلی رنگش پرید گفت محمد نمیزاره
- اووووف مامان چرا نمی خواد قبول کنه تقصیر خودشه بوده
- اون بچه است نمی فهمه تو چی
- منم بچه ام
مامان بهم چشم غره رفت خندیدم گفتم : بخدا بچه نیست آدم تشنه می بره لب چشمه وبرمی گردونه
- برو پسرم خانمتو ببر خرید برین بیرون یکم تفریح
- اونکه با من حرف نمی زنه
- ببین چیکار کردی
- من که کاری نکردم خودش شلوغش کرد
- تو این همه پر رویتو به کی رفتی
- به بابام
- پاشو ببینم
- اِدارم صبحونه می خورم گشنمه
بعد صبحانه رفتم بالا ورفتم اتاق خواب خانم قصد نداشت بیدارشه رفتم تو پذیرای ومشغول دیدن تلویزیون شدم گوشیم زنگ خورد جواب دادم
- سلام محمد
- سلام آقا ارمین چه خبر
- همه چی خوب پیش میره راضی شده
- مواظب باش سوتی ندی آرمین این چند سال زحمت کشیدم...
- حواسم هست داداش
گوشی قطع کردم انقدر خوشحال بودم که نتونستم خونه بمونم باید یه کاری می کردم
بعد از دوساعت که باشگاه بودم دوش گرفتم ولباس پوشیدم وبرگشتم خونه بازم شلوغ پلوغ بود اووووف خدا رو شکر محیا آخری بود وقت نهار شد ولی خبری از فرشته نبود نکنه حالش بده رفتم بالا نبود بعد صدای دوش حمام میومد زدم بع در حمام
- کیه
- بیا نهار بخور .
- شما بخورین تازه اومدم حمام .
خوب بلد بود منو حرص بده رفتم پایین نهار که خوردم با حسین شوهرمژده نشستیم شطرنج بازی کردن حواسم به پله ها بود فرشته اومد پایین ورفت تو آشپزخونه از پشت نگاش کردم موهاش خیس ریخته بودن توکمرش
- محمد نوبت توه
- هان
خندید گفت : میگم نوبت توه
- آها
حسین کیش ماتم کرد ولی من چرا همه ای حواسم به فرشته بودقرار نبود اینجوری بشه
*محمد*
صبح که بیدار شدم فرشته با فاصله ازم خواب بود نگاهی به ساعت انداختم رفتم صورتمو شستم لباس پوشیدم ورفتم پایین خیلی گشنم بود مامان تو پذیرای نشسته بود با دیدنم خودش اومد میز صبحانه رو برام چید همینجور که داشتم صبحانه می خوردم گفتم : چی شده اینجوری نگاه می کنید
- دیروز نزاشتی فرشته باهامون بیاد این بچه رو اوقده ای کردی
- دوست نداشتم بیاد مخصوصا اون جادوگرمو قرمز اونجا بود
- محمد اون دختر خواهرمه
خندیدم نگاش کردم
- چیه چرا می خندی
- به این می خندم اگه خوب بود می چسبوندیش به من
مامانم خندش گرفت وگفت : خودتم قبول داری چه لعبتی گیرت اومده
- اهوووم من چیم اونوقت
- ماشالله به قد بالات تو یه پارچه آقایی
لبخند کمرنگی زدم چیزی که به من نمیومد
- محمد
- جونم مامان
- نمی خوای برای فرشته خرید کنی بهش گفتم با خودم بیادتفلی رنگش پرید گفت محمد نمیزاره
- اووووف مامان چرا نمی خواد قبول کنه تقصیر خودشه بوده
- اون بچه است نمی فهمه تو چی
- منم بچه ام
مامان بهم چشم غره رفت خندیدم گفتم : بخدا بچه نیست آدم تشنه می بره لب چشمه وبرمی گردونه
- برو پسرم خانمتو ببر خرید برین بیرون یکم تفریح
- اونکه با من حرف نمی زنه
- ببین چیکار کردی
- من که کاری نکردم خودش شلوغش کرد
- تو این همه پر رویتو به کی رفتی
- به بابام
- پاشو ببینم
- اِدارم صبحونه می خورم گشنمه
بعد صبحانه رفتم بالا ورفتم اتاق خواب خانم قصد نداشت بیدارشه رفتم تو پذیرای ومشغول دیدن تلویزیون شدم گوشیم زنگ خورد جواب دادم
- سلام محمد
- سلام آقا ارمین چه خبر
- همه چی خوب پیش میره راضی شده
- مواظب باش سوتی ندی آرمین این چند سال زحمت کشیدم...
- حواسم هست داداش
گوشی قطع کردم انقدر خوشحال بودم که نتونستم خونه بمونم باید یه کاری می کردم
بعد از دوساعت که باشگاه بودم دوش گرفتم ولباس پوشیدم وبرگشتم خونه بازم شلوغ پلوغ بود اووووف خدا رو شکر محیا آخری بود وقت نهار شد ولی خبری از فرشته نبود نکنه حالش بده رفتم بالا نبود بعد صدای دوش حمام میومد زدم بع در حمام
- کیه
- بیا نهار بخور .
- شما بخورین تازه اومدم حمام .
خوب بلد بود منو حرص بده رفتم پایین نهار که خوردم با حسین شوهرمژده نشستیم شطرنج بازی کردن حواسم به پله ها بود فرشته اومد پایین ورفت تو آشپزخونه از پشت نگاش کردم موهاش خیس ریخته بودن توکمرش
- محمد نوبت توه
- هان
خندید گفت : میگم نوبت توه
- آها
حسین کیش ماتم کرد ولی من چرا همه ای حواسم به فرشته بودقرار نبود اینجوری بشه
۴.۱k
۲۳ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.