گل یخ
گل یخ
محمد
مهدی یک سال ازم بزرگتر بود هم قد وهیکل بودیم همه فکر می کردن دوقلویم مهدی به مامان رفته بود من به بابا چشای سبزم دلربا بود اینو همیشه مهدی می گفت شراره رو تو یه مهمونی دیدیم بامهدی گرم گرفته بود نرفتم طرفشون دوست داشتم مهدی با یکی آشنا بشه می دونستم این دختری که من دیدم با دیدن من میاد طرف من تجربه ثابت کرده بود
مهدی کم میومد مهمونی همیشه از بابا می ترسید ولی من کله شق بودم همونجور که می خواستم شد مهدی ازش خوشش اومد یه مدت همدیگرو می دیدن یه روز اتفاقی با مهدی بودم اونو تو خیابون دیدیم نگاهش آزارم می داد به مهدی گفتم بگو من دوستتم می تونستم حدس بزنم چی تو سر شراره می گذره از نگاهاش به من فهمیدم دختریه که همه چیزو تو زیبای می بینه
دیگه هر کجا می رفتن باید منم باشم دستور شراره بود ومهدی نه نمی گفت نمی دونست اون چقدر دورو وپسته به شراره هشداردادم این باعث شدشراره بیشتر بیاد طرفم عاشق دلباخته خودشو نشون داد پسش زدم برای راحت شدن از مهدی به بابا گفت منم حسابی از خجالتش در اومدم وجلو دوستاش گفتم چیکار کرده شب رفتم خونه مهدی ناراحت بود وبابا عصبی پرسیدم چی شده بابا یه مشت کاغذ ریخت جلوم نامه هایی که من از طرف مهدی می نوشتم تا خواستم حرف بزنم بابا زد تو گوشم بعدم فوران کرد شراره رفته بود پیش بابا وگفته بود پسرش بی گناهه ودوست مهدی رو دوست دارم که من باشم وباهم رابطه داریم برای بابا سخت بود تو اون سن ما واین حرفا گفت راسته به مهدی نگاه کردم دلم نیومد داداشمو خار ببینم گفتم اره وچیزی که از بابا انتظار نداشتم به سرم اومد رو دیوار خونه شلاق اسب بود یه روزی سوار کاری می کرد منو بایه حیون اشتباه گرفته بود از درد داشتم می مردم ولی سکوت کردم این بابا رو بیشتر عصبانی می کرد مامانم خودشو روسپرم کردتا بابا ول کرد مامان جیغ می زد وخودشوومی زد نمی دونم حالم چطور بود فقط می دونم به زور رفتم اتاقم مهدی اشک تو چشاش بود خم شد دستمو ببوسه خندیدم گفتم: فدای سرت
ناراحت گفت : این دروغ چطوری به بابا ثابت می کنی
- مهم نیست مهدی شر اون دختره کنده شده به قیمت این حالم حیف داداشم به کی دل بسته...
از درد دیگه بی هوش شدم صبح از درد بیدار شدم به زورراه می رفتم رفتم برم دسشوی که با دیدن مهدی نزدیک بود سکته کنم رگ دستاشو زده بودصورتش شده بود مثله برف از بی رنگی از بی خونی
داداشمو صدا می زدم ولی دریغ از جواب چه می ددنستم بخاطر یه دختر بی ارزش خودشو می کشه
دستاشو بغل کردم سرشو به سینم فشرده وفریاد می زدم بابا اولین نفر بود اومد نزاشت کسی ببینه زنگ زد اومدن مهدی رو بردن منو زندانی کرد نزاشت تو مراسم برادرم شرکت کنم یه مراسم که مادرم می گفت از ده نفر بیشتر نبودن بابا خودکشی رو ننگ می دونست
......
فرشته تو بغلم بود با التماس به دکتر گفتم : نجاتش بده دکتر ...تو رو خدا...
ازم گرفتنش بردنش افتادم کف بیمارستان اگه اونم می رفت چی ؟ مثله مهدی ....نه نه خدایا ازم نگیرش ...خدایا جون منو بگیردیگه طاقت از دست دادن کسی رو که انقدر دوست دارم ندارم
محمد
مهدی یک سال ازم بزرگتر بود هم قد وهیکل بودیم همه فکر می کردن دوقلویم مهدی به مامان رفته بود من به بابا چشای سبزم دلربا بود اینو همیشه مهدی می گفت شراره رو تو یه مهمونی دیدیم بامهدی گرم گرفته بود نرفتم طرفشون دوست داشتم مهدی با یکی آشنا بشه می دونستم این دختری که من دیدم با دیدن من میاد طرف من تجربه ثابت کرده بود
مهدی کم میومد مهمونی همیشه از بابا می ترسید ولی من کله شق بودم همونجور که می خواستم شد مهدی ازش خوشش اومد یه مدت همدیگرو می دیدن یه روز اتفاقی با مهدی بودم اونو تو خیابون دیدیم نگاهش آزارم می داد به مهدی گفتم بگو من دوستتم می تونستم حدس بزنم چی تو سر شراره می گذره از نگاهاش به من فهمیدم دختریه که همه چیزو تو زیبای می بینه
دیگه هر کجا می رفتن باید منم باشم دستور شراره بود ومهدی نه نمی گفت نمی دونست اون چقدر دورو وپسته به شراره هشداردادم این باعث شدشراره بیشتر بیاد طرفم عاشق دلباخته خودشو نشون داد پسش زدم برای راحت شدن از مهدی به بابا گفت منم حسابی از خجالتش در اومدم وجلو دوستاش گفتم چیکار کرده شب رفتم خونه مهدی ناراحت بود وبابا عصبی پرسیدم چی شده بابا یه مشت کاغذ ریخت جلوم نامه هایی که من از طرف مهدی می نوشتم تا خواستم حرف بزنم بابا زد تو گوشم بعدم فوران کرد شراره رفته بود پیش بابا وگفته بود پسرش بی گناهه ودوست مهدی رو دوست دارم که من باشم وباهم رابطه داریم برای بابا سخت بود تو اون سن ما واین حرفا گفت راسته به مهدی نگاه کردم دلم نیومد داداشمو خار ببینم گفتم اره وچیزی که از بابا انتظار نداشتم به سرم اومد رو دیوار خونه شلاق اسب بود یه روزی سوار کاری می کرد منو بایه حیون اشتباه گرفته بود از درد داشتم می مردم ولی سکوت کردم این بابا رو بیشتر عصبانی می کرد مامانم خودشو روسپرم کردتا بابا ول کرد مامان جیغ می زد وخودشوومی زد نمی دونم حالم چطور بود فقط می دونم به زور رفتم اتاقم مهدی اشک تو چشاش بود خم شد دستمو ببوسه خندیدم گفتم: فدای سرت
ناراحت گفت : این دروغ چطوری به بابا ثابت می کنی
- مهم نیست مهدی شر اون دختره کنده شده به قیمت این حالم حیف داداشم به کی دل بسته...
از درد دیگه بی هوش شدم صبح از درد بیدار شدم به زورراه می رفتم رفتم برم دسشوی که با دیدن مهدی نزدیک بود سکته کنم رگ دستاشو زده بودصورتش شده بود مثله برف از بی رنگی از بی خونی
داداشمو صدا می زدم ولی دریغ از جواب چه می ددنستم بخاطر یه دختر بی ارزش خودشو می کشه
دستاشو بغل کردم سرشو به سینم فشرده وفریاد می زدم بابا اولین نفر بود اومد نزاشت کسی ببینه زنگ زد اومدن مهدی رو بردن منو زندانی کرد نزاشت تو مراسم برادرم شرکت کنم یه مراسم که مادرم می گفت از ده نفر بیشتر نبودن بابا خودکشی رو ننگ می دونست
......
فرشته تو بغلم بود با التماس به دکتر گفتم : نجاتش بده دکتر ...تو رو خدا...
ازم گرفتنش بردنش افتادم کف بیمارستان اگه اونم می رفت چی ؟ مثله مهدی ....نه نه خدایا ازم نگیرش ...خدایا جون منو بگیردیگه طاقت از دست دادن کسی رو که انقدر دوست دارم ندارم
۹.۱k
۲۴ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.