پارت صدو هفتادو سه....
#پارت صدو هفتادو سه....
#کارن...
از بیمارستان اومدم خونه خیلی خسته بود امروز واقعا اون عمل اورژانسی خستم کرده بود سرم پایین بود اومد داخل سالن که باصدای سلام جانان کنارم سرم رو اوردم بالا که....
جانان توی اون
سویشرت و شلوار عروسکی با موی خرگوشی واقعا شبیه دحتر بچه های شیطون شده بود خیره داشتم نگاش میکردم که با تکون دادن دستش جلوم به خودم اومد...
جانان: هی کارن کجایی میگم خسته نباشی ....بیا واسه چی اونجا خشکت زده...
من: سلام گلی خانم....والا تو این جوری میای جلوم خوب توقع داری خشکم نزنه....چه بهت میاد ...
جانان: ممنون واقعا بیا برو دست و روتو بشور بیا غذا یخ کرد...
سریع رفتم بالا و لباس عوض کردمو و دستام هم شستم اومدم پایین توی اشپز خونه رفتم که دیدم داره دیس برنجی رو میزاره روی میز..
من: اوووووه فک کنم قصد داری امروز سالم رد نکنی که این همه دلبری میکنی....
جانان: چی میگی بابا من که کاری نکردم دلبری کجام بود ..
من: نه تو که کاری نکردی ولی این جوری که تو لباس پوشیدی و غذا پختی من یکی هوس خوردنت رو کردم...
جانان: تو بیخود کردی اقا غدا رو بخور فکر ناجور نکن...
من: این که پیش غذا هستش خودت غذای اصلی که میل میکنم در اسرع وقت ...
جانان: بشین یخ کرد غذا این قدر خیال نباف...
من: خواهیم دید جوجه رنگی...
نشستم پشت میز و واسه جانان اول کشیدم بعد واسه خودم بعد از تموم شدن غذا از جام بلند شدم و رفتم سمت جانان که غذاش رو خورده بود ...
جانان: چیه چکار داری کارن...
من: هیچی وایسا الان میگم..
بعدش انداختمش روی کولمو رفتم سمت اتاق خواب...
جانان: چی کار میکنی کارن بزارم زمین بابا ...اه ول کن میز رو جمع نکردم...کارررررررن...
من: هیس جوجه ساکت میز رو بعد جمع میکنیم حالا بیا من خستمه بریم بخوابیم...
جانان: بابا بزارم زمین کارن من تازه سه ساعته بیدار شدم خوابم نمیاد..
من: به من چه از این به بعد همین بساطه خانمی یاد بگیر من بخوام بخوابم شما باید بخوابی تمام...
دیگه به تقلا هاش اعتنایی نکردم...
گذاشتمش روی تخت خواست پاشه که سریع خودم خوابیدم کنارش و قفلش کردم ...
جانان: ولم کن کارن خوابم نمیاد...
من: هیسسسسس بخواب...
جوری قفلش کردم که نمیتونست تکون بخوره بعد از چند دقیقه که دید نمیتونه تکون بخور و از دستم خلاص شه اروم گرفت منم کم کم خوابم برد ...
با صدای گوشیم بیدار شدم...
نگاهی به جانان که تو بغلم خواب بود انداختم اروم پاشدم رفتم سمت میز کنسول و گوشی رو جواب دادم...
من: بله بفرمایید...
سورین.: سلام خوبی کارن سورینم شناختی..
من: بفرما کاری داشتی زنگ زدی...
سورین: اره زنگ زدم دعوتت کنم واسه مهمونی بخاطر موفقیت یکی از شعبه ها یه جشن گرفتم اخر هفته هستش خواستم خودتو خانومت رو دعوت کنم ...
ادامه توی کامنت ....
#کارن...
از بیمارستان اومدم خونه خیلی خسته بود امروز واقعا اون عمل اورژانسی خستم کرده بود سرم پایین بود اومد داخل سالن که باصدای سلام جانان کنارم سرم رو اوردم بالا که....
جانان توی اون
سویشرت و شلوار عروسکی با موی خرگوشی واقعا شبیه دحتر بچه های شیطون شده بود خیره داشتم نگاش میکردم که با تکون دادن دستش جلوم به خودم اومد...
جانان: هی کارن کجایی میگم خسته نباشی ....بیا واسه چی اونجا خشکت زده...
من: سلام گلی خانم....والا تو این جوری میای جلوم خوب توقع داری خشکم نزنه....چه بهت میاد ...
جانان: ممنون واقعا بیا برو دست و روتو بشور بیا غذا یخ کرد...
سریع رفتم بالا و لباس عوض کردمو و دستام هم شستم اومدم پایین توی اشپز خونه رفتم که دیدم داره دیس برنجی رو میزاره روی میز..
من: اوووووه فک کنم قصد داری امروز سالم رد نکنی که این همه دلبری میکنی....
جانان: چی میگی بابا من که کاری نکردم دلبری کجام بود ..
من: نه تو که کاری نکردی ولی این جوری که تو لباس پوشیدی و غذا پختی من یکی هوس خوردنت رو کردم...
جانان: تو بیخود کردی اقا غدا رو بخور فکر ناجور نکن...
من: این که پیش غذا هستش خودت غذای اصلی که میل میکنم در اسرع وقت ...
جانان: بشین یخ کرد غذا این قدر خیال نباف...
من: خواهیم دید جوجه رنگی...
نشستم پشت میز و واسه جانان اول کشیدم بعد واسه خودم بعد از تموم شدن غذا از جام بلند شدم و رفتم سمت جانان که غذاش رو خورده بود ...
جانان: چیه چکار داری کارن...
من: هیچی وایسا الان میگم..
بعدش انداختمش روی کولمو رفتم سمت اتاق خواب...
جانان: چی کار میکنی کارن بزارم زمین بابا ...اه ول کن میز رو جمع نکردم...کارررررررن...
من: هیس جوجه ساکت میز رو بعد جمع میکنیم حالا بیا من خستمه بریم بخوابیم...
جانان: بابا بزارم زمین کارن من تازه سه ساعته بیدار شدم خوابم نمیاد..
من: به من چه از این به بعد همین بساطه خانمی یاد بگیر من بخوام بخوابم شما باید بخوابی تمام...
دیگه به تقلا هاش اعتنایی نکردم...
گذاشتمش روی تخت خواست پاشه که سریع خودم خوابیدم کنارش و قفلش کردم ...
جانان: ولم کن کارن خوابم نمیاد...
من: هیسسسسس بخواب...
جوری قفلش کردم که نمیتونست تکون بخوره بعد از چند دقیقه که دید نمیتونه تکون بخور و از دستم خلاص شه اروم گرفت منم کم کم خوابم برد ...
با صدای گوشیم بیدار شدم...
نگاهی به جانان که تو بغلم خواب بود انداختم اروم پاشدم رفتم سمت میز کنسول و گوشی رو جواب دادم...
من: بله بفرمایید...
سورین.: سلام خوبی کارن سورینم شناختی..
من: بفرما کاری داشتی زنگ زدی...
سورین: اره زنگ زدم دعوتت کنم واسه مهمونی بخاطر موفقیت یکی از شعبه ها یه جشن گرفتم اخر هفته هستش خواستم خودتو خانومت رو دعوت کنم ...
ادامه توی کامنت ....
۱۹.۱k
۲۹ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.