پارت صدو هفتاد و چهار....
#پارت صدو هفتاد و چهار....
#کارن...
یهو جانان گفت : همینو بزار این فیلم خیلی خوشگله اون دفعه خواستم ببینم تا اخرش نشد بزار تازه اولشه...
چیزی نگفتم و همون شبکه گذاشتم همون جور هم قهوه ام رو میخوردم فیلم قشنگی بود با ژانر عاشقانه قبلا اصلا از این نوع فیلما خوشم نمیامد ولی از وقتی به حسم به جانان پی بردم مثل این که حالا این فیلم رو درک میکنم خلاصه بعد از دوساعت و خوردی فیلم تموم شد دیگه نزدیک غروب بود جانان گفت که میره شام بپزه اون رفت سمت اشپز خونه و منم با شنیدن صدای گوشیم به سمتش رفتم ووجواب دادم که عمو پشت خط بود...
عمو : سلام بر برادر زاده تخس خودم ...
من: عمو جون ..سلام خوب هستین ...
عمو: ممنون اقا من خوبم از وحوال پرسی های زیاد شما...
من: ببخشید عمو جون واقعا این چند وقته مشغول بودم اون که از عروسی الانم ....خوب با جانانم...
عمو: بله دیگه اقا واسه خودش ازدواج کرده دیگه سرش شلوغه..
هر دو خندیدم که عمو گفت : پاشین شام بیاید خونه من خسته شدم تنهایی..
من: مه ممنون عمو جون جانان مشغول شام پختنه ما نمیایم میخواین شما بیاید اینجا چند روزی روهم کنار ما بد بگذرونید...
عمو: اومممم بزار برنامه هام رو چک کنم ....خوب....قبوله من میام....ولی فک نکنی یه وقت سریع قبول کردم بیکارما نوچ کلی از کارام زدم ...
من: بله میدونم شما بخاطر ما از کارتون میزنین پس شام میبینموتون عمو جون...
عمو : سلام جانان رو هم برسون از طرف من یه بوسش کن...
☺ ☺ ☺
من: بله حتما این کارتون رو انجام میدم ..
عمو: برو بچه....فعلا..
من: خداحافظ عمو....
رفتم سمت اشپز خونه جانان مشغول اشپزی بود با صدای پام برگشت و سوالی نگام کرد...
من: جانان امشب شام عمو میاد احتمالا چند روزی رو هم بگم که بمونه ...
جانان: این که خیلی خوبه حوصلم داشت سر میرفت همش تو رو دیدم دیروز تا حالا تکراری شدی....
من: باشه دیگه من تکراری شدم بزار شب بشه کاری میکنم تو اتاق منی دیگه رو ببینی خونه حوصلتم سر نمیره...نظرت..
جانان: لازم نکرده نشون بدی من به همین تکراریه راضی ام بعدم به کامین و ترانه هم زنگ بزن بیان شام...دور هم باشم کامین هم که فردا شب راهی هستن خوبه...
من: باشه ..من میرم تماس بگیرم ...بیام کمکت بعدش...
جانان: نه پس شما بشین منو تماشا کن ....خیلی پروییی...
من: من که از خدامه همچین کاری کنم ....😄 😄 😄
جانان اومد اون قاشقی دستش بودو به سمتم پرت کنه که سریع از اشپز خونه زدم بیرون...
با بچه ها زنگ زدم و اونا هم قبول کردن بیان امشب کنار هم باشیم ...
رفتم اشپزخونه و مثلا به جانان کمک کنم
ادامه توی کامنت دوستای گل...😉
#کارن...
یهو جانان گفت : همینو بزار این فیلم خیلی خوشگله اون دفعه خواستم ببینم تا اخرش نشد بزار تازه اولشه...
چیزی نگفتم و همون شبکه گذاشتم همون جور هم قهوه ام رو میخوردم فیلم قشنگی بود با ژانر عاشقانه قبلا اصلا از این نوع فیلما خوشم نمیامد ولی از وقتی به حسم به جانان پی بردم مثل این که حالا این فیلم رو درک میکنم خلاصه بعد از دوساعت و خوردی فیلم تموم شد دیگه نزدیک غروب بود جانان گفت که میره شام بپزه اون رفت سمت اشپز خونه و منم با شنیدن صدای گوشیم به سمتش رفتم ووجواب دادم که عمو پشت خط بود...
عمو : سلام بر برادر زاده تخس خودم ...
من: عمو جون ..سلام خوب هستین ...
عمو: ممنون اقا من خوبم از وحوال پرسی های زیاد شما...
من: ببخشید عمو جون واقعا این چند وقته مشغول بودم اون که از عروسی الانم ....خوب با جانانم...
عمو: بله دیگه اقا واسه خودش ازدواج کرده دیگه سرش شلوغه..
هر دو خندیدم که عمو گفت : پاشین شام بیاید خونه من خسته شدم تنهایی..
من: مه ممنون عمو جون جانان مشغول شام پختنه ما نمیایم میخواین شما بیاید اینجا چند روزی روهم کنار ما بد بگذرونید...
عمو: اومممم بزار برنامه هام رو چک کنم ....خوب....قبوله من میام....ولی فک نکنی یه وقت سریع قبول کردم بیکارما نوچ کلی از کارام زدم ...
من: بله میدونم شما بخاطر ما از کارتون میزنین پس شام میبینموتون عمو جون...
عمو : سلام جانان رو هم برسون از طرف من یه بوسش کن...
☺ ☺ ☺
من: بله حتما این کارتون رو انجام میدم ..
عمو: برو بچه....فعلا..
من: خداحافظ عمو....
رفتم سمت اشپز خونه جانان مشغول اشپزی بود با صدای پام برگشت و سوالی نگام کرد...
من: جانان امشب شام عمو میاد احتمالا چند روزی رو هم بگم که بمونه ...
جانان: این که خیلی خوبه حوصلم داشت سر میرفت همش تو رو دیدم دیروز تا حالا تکراری شدی....
من: باشه دیگه من تکراری شدم بزار شب بشه کاری میکنم تو اتاق منی دیگه رو ببینی خونه حوصلتم سر نمیره...نظرت..
جانان: لازم نکرده نشون بدی من به همین تکراریه راضی ام بعدم به کامین و ترانه هم زنگ بزن بیان شام...دور هم باشم کامین هم که فردا شب راهی هستن خوبه...
من: باشه ..من میرم تماس بگیرم ...بیام کمکت بعدش...
جانان: نه پس شما بشین منو تماشا کن ....خیلی پروییی...
من: من که از خدامه همچین کاری کنم ....😄 😄 😄
جانان اومد اون قاشقی دستش بودو به سمتم پرت کنه که سریع از اشپز خونه زدم بیرون...
با بچه ها زنگ زدم و اونا هم قبول کردن بیان امشب کنار هم باشیم ...
رفتم اشپزخونه و مثلا به جانان کمک کنم
ادامه توی کامنت دوستای گل...😉
۱۲.۸k
۳۰ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.