*گل یخ*
*گل یخ*
*محمد*
مامان گفت بریم برای شام اون نبود یکم راحت شدم ولی جایگزینش بود اومد بغل دست من نشست نگاش کردم خندید بعدم بشقابشو طرف من گرفت
- من برات بکشم
- بده خودم می کشم
مامان که اینو گفت مامان بزرگ گفت : بچه می خواداون براش بکشه
بشقابو گرفتم وبراش غذا کشیدم گذاشتم جلوش خودش قشنگ غذا می خوردبرای خودمم کشیدم داشتم غذا می خوردم یهو دستمو گرفت غذا ریخت رو لباسم
- چی می خوای ؟
- ببخشید عمو
- اشکال نداره چی می خوای؟
- دوغ
براش دوغ ریختم مامان اخم کرده بود مامان بزرگ لبخند زد بعد از اون جریانات مامان بزرک باهام حرف نمی زد حالا لبخند می زد
- ممنونم عمو .
چشای درشت سبزش خیلی قشنگ بود حیف رنگ چشاش به مادرش نرفته بود چی می گفتم با خودم بلندشدم تشکر کردم رفتم بالا مثله شبای دیگه از بی حوصلگی کتابی برداشتم ومی خوندم تا چشام خسته بشه تکرار هرروز وشب همیشگی
دو دل بودم برم پایین می دونستم روز جمعه شلوغ میشه صدای خنده ای بچه ها کل خونه رو برداشته بود از تخت اومدم پایین ده صبح بودرفتم صورتمو شستم لباس پوشیدم داشتم پرونده ها رو از رو میز جم می کردم با صدای در برگشتم اون دختر کوچلو بود
- چی می خوای کوچلو
- مامانی میگه بیا پایین
- مامانی منظورت مامانته
- نه اون مادرمه
صاف وایسادم نگاش کردم گفتم : یعنی چی مامانت مادرت مامانیت
- مامانی مامان بزرگه دیگه
- پس مامانت چی
- اون مادرمه
- اها حالا مادر بزرگت میگه بیام پایین
- اره .
چشمش به قاب عکس رو دیوار افتاد رفت نزدیک بعد برگشت گفت : این شمایی
- اره
پرونده ها رو گذاشتم تو کیف گفتم : برو پایین کوچلو منم میام
خیره نگام می کرد
- چیه کوچلو؟
- از من بدت میاد
اخم کردم چه زبونی داشت رفتم کنارش رو پاهام نشستم هم قدش بشم گفتم : نه کوچلو این چه حرفیه می زنی بچه ها دوست داشتنی ان
- ولی مامانی میگه تو از بچه بدت میاد
- بدم نمیاد حوصله ای بچه رو ندارم
خندید بلند شدم گفتم : بیا بریم منم میام کوچلوی زبون دراز
دستمو گرفت به روش لبخند زدم داشت برای خودش شیرین زبونی می کرد وحرف می زد
- محمد
مامانو نگاه کردم اخم کرده بود
- چی شده
به دستم نگاه کردبعد دست اون کوچلو رو گرفت واز دستم کشید یعنی چی این رفتار اون بچه بوددختر بچه ای که اسمشم نمی دونستم
*محمد*
مامان گفت بریم برای شام اون نبود یکم راحت شدم ولی جایگزینش بود اومد بغل دست من نشست نگاش کردم خندید بعدم بشقابشو طرف من گرفت
- من برات بکشم
- بده خودم می کشم
مامان که اینو گفت مامان بزرگ گفت : بچه می خواداون براش بکشه
بشقابو گرفتم وبراش غذا کشیدم گذاشتم جلوش خودش قشنگ غذا می خوردبرای خودمم کشیدم داشتم غذا می خوردم یهو دستمو گرفت غذا ریخت رو لباسم
- چی می خوای ؟
- ببخشید عمو
- اشکال نداره چی می خوای؟
- دوغ
براش دوغ ریختم مامان اخم کرده بود مامان بزرگ لبخند زد بعد از اون جریانات مامان بزرک باهام حرف نمی زد حالا لبخند می زد
- ممنونم عمو .
چشای درشت سبزش خیلی قشنگ بود حیف رنگ چشاش به مادرش نرفته بود چی می گفتم با خودم بلندشدم تشکر کردم رفتم بالا مثله شبای دیگه از بی حوصلگی کتابی برداشتم ومی خوندم تا چشام خسته بشه تکرار هرروز وشب همیشگی
دو دل بودم برم پایین می دونستم روز جمعه شلوغ میشه صدای خنده ای بچه ها کل خونه رو برداشته بود از تخت اومدم پایین ده صبح بودرفتم صورتمو شستم لباس پوشیدم داشتم پرونده ها رو از رو میز جم می کردم با صدای در برگشتم اون دختر کوچلو بود
- چی می خوای کوچلو
- مامانی میگه بیا پایین
- مامانی منظورت مامانته
- نه اون مادرمه
صاف وایسادم نگاش کردم گفتم : یعنی چی مامانت مادرت مامانیت
- مامانی مامان بزرگه دیگه
- پس مامانت چی
- اون مادرمه
- اها حالا مادر بزرگت میگه بیام پایین
- اره .
چشمش به قاب عکس رو دیوار افتاد رفت نزدیک بعد برگشت گفت : این شمایی
- اره
پرونده ها رو گذاشتم تو کیف گفتم : برو پایین کوچلو منم میام
خیره نگام می کرد
- چیه کوچلو؟
- از من بدت میاد
اخم کردم چه زبونی داشت رفتم کنارش رو پاهام نشستم هم قدش بشم گفتم : نه کوچلو این چه حرفیه می زنی بچه ها دوست داشتنی ان
- ولی مامانی میگه تو از بچه بدت میاد
- بدم نمیاد حوصله ای بچه رو ندارم
خندید بلند شدم گفتم : بیا بریم منم میام کوچلوی زبون دراز
دستمو گرفت به روش لبخند زدم داشت برای خودش شیرین زبونی می کرد وحرف می زد
- محمد
مامانو نگاه کردم اخم کرده بود
- چی شده
به دستم نگاه کردبعد دست اون کوچلو رو گرفت واز دستم کشید یعنی چی این رفتار اون بچه بوددختر بچه ای که اسمشم نمی دونستم
۱۴.۷k
۳۱ تیر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.