پارت صدو نود و سه....
#پارت صدو نود و سه....
#جانان...
انداختم روی تخت شروع کرد به بوسیدنم و ...
......
(خودتون با فکرای خوشگل منحرفتون نقطه چین رو پر کنید😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 )
#کارن...
چند هفته ای از تولد جانان میگذره این چند وقته واقعا سرم این قدر شلوغه که درست و حسابی با جانان حتی حرف هم نزدم....
باید یه خورده برنامه هام رو مرتب کنم و خلوت کنبم با هم ...😄
این قدر به هم وابسته شدیم که سر کار که هستم فکر پهلو خانمه کامل....
با صدای تلفن به خودم اومدم...
جواب دادم که امید گفت که سویل اومده و کارم داره...
بهش اجازه دادم بیاد داخل چون به تازگی بین شرکتا یه قرار داد بسته شده بود و احتمالا الان بخاطر همون اینجاست...
در زد و بعد از این که اجازه ورود دادم اومد داخل...
سویل : سلام عزیزم....ببخشید مزاحمت شدم...
من: سلام سویل نه بیا داخل...
و بعد بهش گفتم که بشینه رو مبل..
بعد که نشست گفتم:
خوب سویل اتفاقی افتاده اومدی اینجا...
سویل: وا نه چه اتفاقی اومدم یه سر بزنم بهت...اشکالی که نداره...
من: نه چه اشکالی چی میخوری بگم بیارن ...
سویل: قهوه لطفا...
تلفن رو برداشتم و سفارش دوتا قهوه دادم...
بعد از چند دقیقه ابدارچی قهوه ها رو اورد ...
سویل: چه میکنی با کارا ...من که مزاحم نشدم..
من: خیلی سرم شلوغه این چند وقته ...نه مزاحم نیستی ...
منم دارم به کارام میرسم ...
سویل: جانان چی کار میکنه ...حالش خوبه ...دلم براش تنگ شده...
من: جانانم واسه خودش خونه هستش وقتش رو با کارین و ترانه پر میکنه...
سویل: اخی تنها تو خونه نمیترسه اونم خونه ای به اون بزرگی...
من: نه واسه چی خونه نگهبان داره واسه چی باید بترسه..
سویل: اها خوبه یادم باشه یه سر بهش بزنم...
من: میل خودته خواستی برو ....
سویل کمی دیگه هم نشست و حرف راجب شرکت زد و بعدش رفت ...
اصلا دلیل اومدنش به شرکت رو نمیدونستم اهل این نبود که این جوری سر بزنه ...بی خیالی گفتم و مشغول ادامه ی کارا شدم....
#جانان...
این چند وقته کارن واقعا سرش شلوغه و منم این هفته سیکلم بودو اصلا با هم نبودیم دلم میخواست واسه فردا یه برنامه ی اساسی بچینم باید میرفتم ارایشگاه و حالی به خودم میدادم و یه شام عالی میپختم واسه فردا ...😄 😄
تو فکرای این بودم که روی مبل خوابم برد...
با صدای جیغ خودم از خواب بلند شدم....
نفس نفس میزدم صورتم خیس از گریه بود...واقعا خواب بدی بود ....ایشالا خیر باشه ای گفتم و پاشدم رفتم سمت اشپز خونه...
لیوان ابی خوردم و نگاهی به ساعت کردم مشغول درست کردن شام شدم.....
شامی درست کردم و رفتم دوباره توی سالن زنگی به کارین زدم و احوال دو تا وروجکش رو پرسیدم و کمی حرف زدیم و بعد قطع کردم به ترانه هم زنگ زدم یه احوال پرسی باهاش کردم و بهش گفتم که ...
#جانان...
انداختم روی تخت شروع کرد به بوسیدنم و ...
......
(خودتون با فکرای خوشگل منحرفتون نقطه چین رو پر کنید😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 😄 )
#کارن...
چند هفته ای از تولد جانان میگذره این چند وقته واقعا سرم این قدر شلوغه که درست و حسابی با جانان حتی حرف هم نزدم....
باید یه خورده برنامه هام رو مرتب کنم و خلوت کنبم با هم ...😄
این قدر به هم وابسته شدیم که سر کار که هستم فکر پهلو خانمه کامل....
با صدای تلفن به خودم اومدم...
جواب دادم که امید گفت که سویل اومده و کارم داره...
بهش اجازه دادم بیاد داخل چون به تازگی بین شرکتا یه قرار داد بسته شده بود و احتمالا الان بخاطر همون اینجاست...
در زد و بعد از این که اجازه ورود دادم اومد داخل...
سویل : سلام عزیزم....ببخشید مزاحمت شدم...
من: سلام سویل نه بیا داخل...
و بعد بهش گفتم که بشینه رو مبل..
بعد که نشست گفتم:
خوب سویل اتفاقی افتاده اومدی اینجا...
سویل: وا نه چه اتفاقی اومدم یه سر بزنم بهت...اشکالی که نداره...
من: نه چه اشکالی چی میخوری بگم بیارن ...
سویل: قهوه لطفا...
تلفن رو برداشتم و سفارش دوتا قهوه دادم...
بعد از چند دقیقه ابدارچی قهوه ها رو اورد ...
سویل: چه میکنی با کارا ...من که مزاحم نشدم..
من: خیلی سرم شلوغه این چند وقته ...نه مزاحم نیستی ...
منم دارم به کارام میرسم ...
سویل: جانان چی کار میکنه ...حالش خوبه ...دلم براش تنگ شده...
من: جانانم واسه خودش خونه هستش وقتش رو با کارین و ترانه پر میکنه...
سویل: اخی تنها تو خونه نمیترسه اونم خونه ای به اون بزرگی...
من: نه واسه چی خونه نگهبان داره واسه چی باید بترسه..
سویل: اها خوبه یادم باشه یه سر بهش بزنم...
من: میل خودته خواستی برو ....
سویل کمی دیگه هم نشست و حرف راجب شرکت زد و بعدش رفت ...
اصلا دلیل اومدنش به شرکت رو نمیدونستم اهل این نبود که این جوری سر بزنه ...بی خیالی گفتم و مشغول ادامه ی کارا شدم....
#جانان...
این چند وقته کارن واقعا سرش شلوغه و منم این هفته سیکلم بودو اصلا با هم نبودیم دلم میخواست واسه فردا یه برنامه ی اساسی بچینم باید میرفتم ارایشگاه و حالی به خودم میدادم و یه شام عالی میپختم واسه فردا ...😄 😄
تو فکرای این بودم که روی مبل خوابم برد...
با صدای جیغ خودم از خواب بلند شدم....
نفس نفس میزدم صورتم خیس از گریه بود...واقعا خواب بدی بود ....ایشالا خیر باشه ای گفتم و پاشدم رفتم سمت اشپز خونه...
لیوان ابی خوردم و نگاهی به ساعت کردم مشغول درست کردن شام شدم.....
شامی درست کردم و رفتم دوباره توی سالن زنگی به کارین زدم و احوال دو تا وروجکش رو پرسیدم و کمی حرف زدیم و بعد قطع کردم به ترانه هم زنگ زدم یه احوال پرسی باهاش کردم و بهش گفتم که ...
۱۰.۸k
۰۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.