خان زاده پارت18
#خان_زاده #پارت18
بعد از کلی فکر کردن گفت
_خوب بذار بیاد فوقش میفهمه تو همونی هستی که اون شب باهاش خوابیده چیزی نمیشه که حقیقت و بهش میگی.
سری به طرفین تکون دادم و گفتم
_دلم نمیخواد.اون با اجبار و فقط به خاطر ارث و میراث بیاد سمتم و منم هیچی به روی خودم نیارم.
سکوت کرد و باز به فکر فرو رفت. بشکنی زدم و گفتم
_میتونم بهش بگم ماهیانمه و این هفته نیا.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_آخه اینم شد راه حل؟هفته ی بعدش چی؟
پوفی کردم و گفتم
_نمیدونم من چیزی به عقلم نمیرسه. نمیشه تو بری و یه جوری سرش و گرم کنی تا نیاد؟
خیره نگام کرد. بشکنی زد و گفت
_یه فکر بکر.
سری به نشون چی تکون دادم که گفت
_مگه تو دلت نمیخواد خان زاده عاشقت بشه و با میل خودش بیاد سمتت؟
سری تکون دادم
_خوب پس نه به عنوان زنش به عنوان همون دختر برو جلو.اگه از این حالت ماست بندیت بیای بیرون شرط میبندم خان زاده رو می تونی عاشق خودت کنی.. بعدش یواش یواش بهش بگو زنشی اون وقت از بودنت پر در میاره.
عمیق نگاهش کردم و گفتم
_اگه ازم خوشش نیومد چی؟
با شیطنت گفت
_کاری می کنیم خوشش بیاد.اما تو باید از این تیپ و قیافه در بیای.. راه رفتنت حرف زدنت همه چیزت باید مثل شهری ها باشه.آخر هفته هم که قراره خان زاده بیاد تو برو سراغش و کاری کن زنش و وارث همگی یادش بره.
بد فکری هم نبود. اما یه جای کار می لنگید
_هیچ فکر کردی این بار قراره با چه بهانه ای سر راهش قرار بگیرم؟
لبخند بدجنسی روی لبش نشست و گفت
_از یه جا بهش میزنیم که حتی فکرشم نمیکنه
* * * *
سقلمه ای به پهلوم زد و گفت
_برو دیگه لفت میدی موقعیت از دست میره.
با استرس گفتم
_می ترسم سحر نمی تونم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_این همه روت کار کردم که بگی می ترسم؟ ببین از صبح تو کف این یاروییم حالا که با پای خودش اومده سوپر مارکت تو هم به یه بهانه برو و خودت و تو دلش جا کن اگه نری شب اون میاد خونه ها...
ترسیده نگاهش کردم. در و باز کرد و گفت
_بدو تا نیومده ماست بازی هم در نیار
سری تکون دادم و با اجبار پیاده شدم.با این که راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو کلی تمرین کرده بودم اما باز هم با پوشیدنشون احساس شرم می کردم.
در حالی که دستام می لرزید وارد هایپر مارکت بزرگ شدم. دیدمش در حالی که سبد دستش بود داشت به قوطی کنسروی نگاه می کرد.سریع یکی از سبد خرید ها رو برداشتم و از همون ردیفی که اون در حال خرید کردن بود رفتم و خودم رو سرگرم دیدن قفسه ها کردم.نگاهم که به انواع و اقسام ماکارانی افتاد خان زاده از یادم رفت.من توی عمرم یک نوع ماکارانی خورده بودم حالا اینجا کلی شکل ماکارانی بود.درگیر شکل های مسخره ی ماکارانی ها بودم که کسی بازوم رو گرفت.هول کرده برگشتم و با دیدن چشم های بهت زده ش تمام درس هایی که یاد گرفته بودم از یادم رفت
بعد از کلی فکر کردن گفت
_خوب بذار بیاد فوقش میفهمه تو همونی هستی که اون شب باهاش خوابیده چیزی نمیشه که حقیقت و بهش میگی.
سری به طرفین تکون دادم و گفتم
_دلم نمیخواد.اون با اجبار و فقط به خاطر ارث و میراث بیاد سمتم و منم هیچی به روی خودم نیارم.
سکوت کرد و باز به فکر فرو رفت. بشکنی زدم و گفتم
_میتونم بهش بگم ماهیانمه و این هفته نیا.
چپ چپ نگاهم کرد و گفت
_آخه اینم شد راه حل؟هفته ی بعدش چی؟
پوفی کردم و گفتم
_نمیدونم من چیزی به عقلم نمیرسه. نمیشه تو بری و یه جوری سرش و گرم کنی تا نیاد؟
خیره نگام کرد. بشکنی زد و گفت
_یه فکر بکر.
سری به نشون چی تکون دادم که گفت
_مگه تو دلت نمیخواد خان زاده عاشقت بشه و با میل خودش بیاد سمتت؟
سری تکون دادم
_خوب پس نه به عنوان زنش به عنوان همون دختر برو جلو.اگه از این حالت ماست بندیت بیای بیرون شرط میبندم خان زاده رو می تونی عاشق خودت کنی.. بعدش یواش یواش بهش بگو زنشی اون وقت از بودنت پر در میاره.
عمیق نگاهش کردم و گفتم
_اگه ازم خوشش نیومد چی؟
با شیطنت گفت
_کاری می کنیم خوشش بیاد.اما تو باید از این تیپ و قیافه در بیای.. راه رفتنت حرف زدنت همه چیزت باید مثل شهری ها باشه.آخر هفته هم که قراره خان زاده بیاد تو برو سراغش و کاری کن زنش و وارث همگی یادش بره.
بد فکری هم نبود. اما یه جای کار می لنگید
_هیچ فکر کردی این بار قراره با چه بهانه ای سر راهش قرار بگیرم؟
لبخند بدجنسی روی لبش نشست و گفت
_از یه جا بهش میزنیم که حتی فکرشم نمیکنه
* * * *
سقلمه ای به پهلوم زد و گفت
_برو دیگه لفت میدی موقعیت از دست میره.
با استرس گفتم
_می ترسم سحر نمی تونم.
نفسش و فوت کرد و گفت
_این همه روت کار کردم که بگی می ترسم؟ ببین از صبح تو کف این یاروییم حالا که با پای خودش اومده سوپر مارکت تو هم به یه بهانه برو و خودت و تو دلش جا کن اگه نری شب اون میاد خونه ها...
ترسیده نگاهش کردم. در و باز کرد و گفت
_بدو تا نیومده ماست بازی هم در نیار
سری تکون دادم و با اجبار پیاده شدم.با این که راه رفتن با کفش پاشنه بلند رو کلی تمرین کرده بودم اما باز هم با پوشیدنشون احساس شرم می کردم.
در حالی که دستام می لرزید وارد هایپر مارکت بزرگ شدم. دیدمش در حالی که سبد دستش بود داشت به قوطی کنسروی نگاه می کرد.سریع یکی از سبد خرید ها رو برداشتم و از همون ردیفی که اون در حال خرید کردن بود رفتم و خودم رو سرگرم دیدن قفسه ها کردم.نگاهم که به انواع و اقسام ماکارانی افتاد خان زاده از یادم رفت.من توی عمرم یک نوع ماکارانی خورده بودم حالا اینجا کلی شکل ماکارانی بود.درگیر شکل های مسخره ی ماکارانی ها بودم که کسی بازوم رو گرفت.هول کرده برگشتم و با دیدن چشم های بهت زده ش تمام درس هایی که یاد گرفته بودم از یادم رفت
۶.۶k
۰۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.