قسمت چهارم پارت ۳
قسمت چهارم پارت ۳
کتی لبخندی به پهنای صورتش زدوگفت:اره شایدحق باتوباشه چون من کریس روبلدم والبته...باهمه فرق دارم
هرلحظه که میگذشت بیشتراحساس انزجارپیدامیکردم بدون نگاه کردن به کریس ازجام بلندشدم وهمونطورکه موبایلم روازروی میز برمیداشتم بیتفاوت گفتم:خب دیگه بیشترازاین مزاحمتون نمیشم
درخشش چشمای کتی رودیدم وکلافه بودن کریس روهم همینطور،هنوزقدم اول روبرنداشته بودم که تلفن کتی زنگ خورد ازجاش بلندشد وهمونطورکه شروع به صحبت کرد به سمت یکی از اتاقارفت خواستم ازخونه خارج شم که دستم کشیده شد ،برگشتم ونگاهمو به چشماش دوختم که تقریبا باعصبانیت زیادی گفت:برای چی اومدی اینجا
زمزمه کردم :اگه مجبورنبودم نمی اومدم
تن صداش بلندشده بودگفت:برای چی مجبوربودی مگه من ازت خواستم؟
نشدکه تحمل کنم به یکباره دستموازدستش بیرون کشیدم وفریادزدم:چون که نگرانت بودم اگه اون قر...
صدام توگلوم خفه شد دستاش به یکباره منوبه سمت خودشس کشید ولب هاش...این امکان نداره کریس...
صدای همراه باجیغ کتی توی گوشم نشست این حقیقت داشت پس من یک وسیله بودم واین یک بازی...
صدای درنشون دهنده رفتن کتی بود،دستموبالااوردم وروی سینش گذاشتم وسعی درجداشدن داشتم حالم داشت بدمیشدباتمام وجودم به عقب حولش دادم ،مردومک چشمش دودومیزد اما من اشکام ناخوداگاه سرازیرشد کلافه دستاشوتوموهاش فروکردخواست نزدیکم بشه که فریادزدم:اگه اون گوشی لعنتیت روجواب میدادی مجبورنبودم بیام اینجا،من احمق فقط نگرانت بودم
اومدحرفی بزنه که همونطورکه به سمت درهجم میبردم گفتم:هیچی نگو،نمی دونم چندمیش بوداما ازمن خیلی سرتربودالانم دیرنشده میتونی بری دنبالش
بعداززدن این حرف ازاون خونه وباغ بیرون زدم حس میکردم نفس کم اوردم دستی به صورتم کشیدم این اولین تجربه بودواحساس ضعف میکردم،من ازچی ناراحت بودم از وجوداون دختر یا...
دلیل بوسیدنش هرچی که بوددلم نمیخواست بهش فکرکنم الان دلم فقط میخواست برم ی جایی که کمی اروم بگیرم فقط همین...
پاهاموکمی روی شن ها تکون دادم وهمونطورکه نگاهم به دریا بود نفس عمیقی کشیدم ودستامو دورخودم حلقه کردم وخودموبغل کردم احساس ضعف شدیدی میکردم؛بادکه توموهام پیچید به خودم لرزیدم توزندگیم داره چه اتفاقی میوفته اینجا واین ادمای جدیددارن چیکارمیکنن بامنوزندگیم چراادمای زندگیم انقدر بیرحمن اخ که چقدردلم میخواست الان مامانم اینجا بودوفقطی بار یباردیگه میتونستم برم توبغلش وسرموتوسینش قایم کنم وبوی تنش رو بای نفس تووجودم پخش کنم درست مثل ی پناهنده ای که پناه میبره به پناه گاهش منم پناه میبردم به مامانم ،مامان کاش بودی کاش بودی کاش بودی ومیزاشتی بهت تکیه کنم چرافک میکردم همه چی داره درست میشه...
کتی لبخندی به پهنای صورتش زدوگفت:اره شایدحق باتوباشه چون من کریس روبلدم والبته...باهمه فرق دارم
هرلحظه که میگذشت بیشتراحساس انزجارپیدامیکردم بدون نگاه کردن به کریس ازجام بلندشدم وهمونطورکه موبایلم روازروی میز برمیداشتم بیتفاوت گفتم:خب دیگه بیشترازاین مزاحمتون نمیشم
درخشش چشمای کتی رودیدم وکلافه بودن کریس روهم همینطور،هنوزقدم اول روبرنداشته بودم که تلفن کتی زنگ خورد ازجاش بلندشد وهمونطورکه شروع به صحبت کرد به سمت یکی از اتاقارفت خواستم ازخونه خارج شم که دستم کشیده شد ،برگشتم ونگاهمو به چشماش دوختم که تقریبا باعصبانیت زیادی گفت:برای چی اومدی اینجا
زمزمه کردم :اگه مجبورنبودم نمی اومدم
تن صداش بلندشده بودگفت:برای چی مجبوربودی مگه من ازت خواستم؟
نشدکه تحمل کنم به یکباره دستموازدستش بیرون کشیدم وفریادزدم:چون که نگرانت بودم اگه اون قر...
صدام توگلوم خفه شد دستاش به یکباره منوبه سمت خودشس کشید ولب هاش...این امکان نداره کریس...
صدای همراه باجیغ کتی توی گوشم نشست این حقیقت داشت پس من یک وسیله بودم واین یک بازی...
صدای درنشون دهنده رفتن کتی بود،دستموبالااوردم وروی سینش گذاشتم وسعی درجداشدن داشتم حالم داشت بدمیشدباتمام وجودم به عقب حولش دادم ،مردومک چشمش دودومیزد اما من اشکام ناخوداگاه سرازیرشد کلافه دستاشوتوموهاش فروکردخواست نزدیکم بشه که فریادزدم:اگه اون گوشی لعنتیت روجواب میدادی مجبورنبودم بیام اینجا،من احمق فقط نگرانت بودم
اومدحرفی بزنه که همونطورکه به سمت درهجم میبردم گفتم:هیچی نگو،نمی دونم چندمیش بوداما ازمن خیلی سرتربودالانم دیرنشده میتونی بری دنبالش
بعداززدن این حرف ازاون خونه وباغ بیرون زدم حس میکردم نفس کم اوردم دستی به صورتم کشیدم این اولین تجربه بودواحساس ضعف میکردم،من ازچی ناراحت بودم از وجوداون دختر یا...
دلیل بوسیدنش هرچی که بوددلم نمیخواست بهش فکرکنم الان دلم فقط میخواست برم ی جایی که کمی اروم بگیرم فقط همین...
پاهاموکمی روی شن ها تکون دادم وهمونطورکه نگاهم به دریا بود نفس عمیقی کشیدم ودستامو دورخودم حلقه کردم وخودموبغل کردم احساس ضعف شدیدی میکردم؛بادکه توموهام پیچید به خودم لرزیدم توزندگیم داره چه اتفاقی میوفته اینجا واین ادمای جدیددارن چیکارمیکنن بامنوزندگیم چراادمای زندگیم انقدر بیرحمن اخ که چقدردلم میخواست الان مامانم اینجا بودوفقطی بار یباردیگه میتونستم برم توبغلش وسرموتوسینش قایم کنم وبوی تنش رو بای نفس تووجودم پخش کنم درست مثل ی پناهنده ای که پناه میبره به پناه گاهش منم پناه میبردم به مامانم ،مامان کاش بودی کاش بودی کاش بودی ومیزاشتی بهت تکیه کنم چرافک میکردم همه چی داره درست میشه...
۲.۶k
۰۴ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.