پارت دویست و بیست و شش...
#پارت دویست و بیست و شش...
#کارن...
سورین به زور نشوندم روی مبل و خودش پرسید که باند و ...
کجاست که بهش گفتم توی کابینت اونم رفت و واسم اورد...
اومد شروع کرد به پانسمان کردن دستام ...
ولی من اینجا نبودم ...
تو فکر جانانی بودم که گفت کاری نکرده ....
که التماسم میکرد بی گناهه...
ولی من احمق بهش گوش ندادم ....
روی مبل دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم روی چشمام...
این قدر فکرکردم که نمیدونم کی خوابم برد...
با صدا زدنای اسمم بیدار شدم...
کامین: سلام قل خول خودم..
من: تو کی اومدی...
کامین: بله من خوبم ...ترانه هم خوبه سلام داره...
من: اینقدر چرت نگو کامین کی اومدی سورین کجاست...
کامین: والا داداش یه دوساعتی رفته جناب که این جوری میکنی با خودت اونن به من زنگ زد و گفت بیام پیشت ...
سری تکون دادمو و رفت توی اشپز خونه...
دستم خیلی درد میکرد ولی این درد کجا و درد قلبم کجا ....
سرم گیج میرفت...
نشستم روی صندلی که کامین اومد و گفت:
گرسنه هستی ..ترانه واست سوپ درست کرده و فرستاده..
میخوری...
سری تکون دادم که اونم از قابلمه روی اجاق شروع کرد کشیدن سوپ...
گذاشت جلوم بوش که توی بینیم پیچید فهمیدم چقدر گشنمه...
اصلا اخرین بار کی غذا خورده بودم...
یادم نبود...
به زور با دست های باند پیچی شده شروع کردم به خوردن...
کامین: حالا میخوای چی کار کنی..
من: بهت گفت..
کامین: اره ...حالا چی کار میکنی...
من: اول باید بیوفتم دنبال جابر انتقام کاری رو که با زندگیم کرده رو بگیرم از اون ورم بیوفتم دنبال جانان...
کامین: به بچه ها میسپرم اطلاعات رو بهت برسونن..
سری تکون دادم و ادامه سوپم رو خوردم...
بعد از شام کامین رو راهی کردم و ..
حالا من موندم و عمارتی که پر از خاطرات جانانه...
رفتم اتاقم...
کل اتاق رو با عکساش پر کرده بودم ...
روی تخت خوابیدم و کنترل تلوزیون اتاق رو دستم گرفتم...
پلی کردم فیلمو ...
تولدش بود...چقدر خوش گذشت...
فیلم بعدی تولد ما بود...
چقدر خوشگل شدع بود...
رقص چاقو رو چند بار دیدم ...
موقع هدیه دادن...
دستم رفت سمت گردنم ...
نگاهی بهش کردم...
اسم هر دوتامون روش بود ...
لبخند تلخی زدم...
فیلم ها رو تا صبح چند بار دیدم و
سیگار نخ به نخ ...
و مشروب پیک به پیک..
.... #جانان...
این چند وقته که طیبه خانم فهمیده من دوقلو دارم کلی بهم میرسه و نمیزاره زیاد کار کنم...
روزا یکی پس از دیگری میگذره ...
خیلی شکمم نصب به بقیه خیلی بزرگ تر شده ...
امروز میخوام برم چند تا لباس بخرم...
لباس عوض کردم و از طیبه خانم خداحافظی کردمو و پیاده راهی شدم...
هوا خوب بود و دلم پیاده روی میخواست...
کلی راه رفتم تا رسیدم به فروشگاه ها...
شروع کردم به گشتن...
چند تایی لباس واسه توی خونه و بیرونی خریدم ..
داشتم میگشتم که چشمم خورد به فروشگاه لباس بچه...
با ذوق رفتم تو ...
و کلی لباس نوزادی واسشون خریدم ....
#کارن...
سورین به زور نشوندم روی مبل و خودش پرسید که باند و ...
کجاست که بهش گفتم توی کابینت اونم رفت و واسم اورد...
اومد شروع کرد به پانسمان کردن دستام ...
ولی من اینجا نبودم ...
تو فکر جانانی بودم که گفت کاری نکرده ....
که التماسم میکرد بی گناهه...
ولی من احمق بهش گوش ندادم ....
روی مبل دراز کشیدم و دستم رو گذاشتم روی چشمام...
این قدر فکرکردم که نمیدونم کی خوابم برد...
با صدا زدنای اسمم بیدار شدم...
کامین: سلام قل خول خودم..
من: تو کی اومدی...
کامین: بله من خوبم ...ترانه هم خوبه سلام داره...
من: اینقدر چرت نگو کامین کی اومدی سورین کجاست...
کامین: والا داداش یه دوساعتی رفته جناب که این جوری میکنی با خودت اونن به من زنگ زد و گفت بیام پیشت ...
سری تکون دادمو و رفت توی اشپز خونه...
دستم خیلی درد میکرد ولی این درد کجا و درد قلبم کجا ....
سرم گیج میرفت...
نشستم روی صندلی که کامین اومد و گفت:
گرسنه هستی ..ترانه واست سوپ درست کرده و فرستاده..
میخوری...
سری تکون دادم که اونم از قابلمه روی اجاق شروع کرد کشیدن سوپ...
گذاشت جلوم بوش که توی بینیم پیچید فهمیدم چقدر گشنمه...
اصلا اخرین بار کی غذا خورده بودم...
یادم نبود...
به زور با دست های باند پیچی شده شروع کردم به خوردن...
کامین: حالا میخوای چی کار کنی..
من: بهت گفت..
کامین: اره ...حالا چی کار میکنی...
من: اول باید بیوفتم دنبال جابر انتقام کاری رو که با زندگیم کرده رو بگیرم از اون ورم بیوفتم دنبال جانان...
کامین: به بچه ها میسپرم اطلاعات رو بهت برسونن..
سری تکون دادم و ادامه سوپم رو خوردم...
بعد از شام کامین رو راهی کردم و ..
حالا من موندم و عمارتی که پر از خاطرات جانانه...
رفتم اتاقم...
کل اتاق رو با عکساش پر کرده بودم ...
روی تخت خوابیدم و کنترل تلوزیون اتاق رو دستم گرفتم...
پلی کردم فیلمو ...
تولدش بود...چقدر خوش گذشت...
فیلم بعدی تولد ما بود...
چقدر خوشگل شدع بود...
رقص چاقو رو چند بار دیدم ...
موقع هدیه دادن...
دستم رفت سمت گردنم ...
نگاهی بهش کردم...
اسم هر دوتامون روش بود ...
لبخند تلخی زدم...
فیلم ها رو تا صبح چند بار دیدم و
سیگار نخ به نخ ...
و مشروب پیک به پیک..
.... #جانان...
این چند وقته که طیبه خانم فهمیده من دوقلو دارم کلی بهم میرسه و نمیزاره زیاد کار کنم...
روزا یکی پس از دیگری میگذره ...
خیلی شکمم نصب به بقیه خیلی بزرگ تر شده ...
امروز میخوام برم چند تا لباس بخرم...
لباس عوض کردم و از طیبه خانم خداحافظی کردمو و پیاده راهی شدم...
هوا خوب بود و دلم پیاده روی میخواست...
کلی راه رفتم تا رسیدم به فروشگاه ها...
شروع کردم به گشتن...
چند تایی لباس واسه توی خونه و بیرونی خریدم ..
داشتم میگشتم که چشمم خورد به فروشگاه لباس بچه...
با ذوق رفتم تو ...
و کلی لباس نوزادی واسشون خریدم ....
۱۲.۱k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.