پارت اخر.... پارت دویست و سی و پنج...
#پارت اخر.... #پارت دویست و سی و پنج...
#سه ماهو نیم بعد... #کارن...
جانان: جیغغغغغغغغغغغغغغغغغ کارن بدو ....مردم....جیغغغغغغ
من: باشه عشق تحمل کن ...باشه عزیزم...الان میرسیم...
جانان.: کارن بجمب ...ایییییییییی کارن....
با سرعت میروندم و همش به جانان که پشت خوابیده بود نگاه میکردم...
رسیدیم جانان رو بغل گرفتم و دوییدم داخل اورژانس...
دکترا جانان رو بردن فوری اتاق عمل ...
جانان از درد بی هوش شده بود..
پشت در قدم رو میرفتم...
نگاهی به خودم کردم با یه تیشرت و شلوار خونگی بودم...
هی خدا اخه پدر سوخته ها ادم عاقل ساعت سه صبح قصد دنیا اومدن میکنه...مگه صبحو ازتون گرفته بودن...
از نگرانی پشت در میرفتم میاومد...
نمیدونم چقدر طول کشید که در باز شدو دکتر اومد بیرون..
من: چی شد دکتر حالش خوبه زنم..
دکتر: اره اقا هم زنت حالش خوبه هم بچه ها...
تشکری ازش کردم...و اونم رفت..
بچه ها رو دو تا پرستار اوردن و اخ که چقدر کوچولو بودن..
بردنشون اتاق نوزادا...
جانان کمی بعد از بچه ها اوردن بیرون ...
بی هوش بود و از صورتش خستگی می بارید...
خدارو واسه این خوشحالی شکر کردم..
#جانان... #یک سال بعد...
من: کانی کیان مامان بیاین شعما رو میخواین فوت کنین...
بدو دوتایی خودشون رو رسوندن به من و من کانی رو بغل گرفتم و کارن کیان رو با هم شمع رو فوت کردن...
همگی واسشون دست زدیم ...
کامین اهنگ رو بلند کرد که تکین و تگین با کانی و کیان ریختن وسط..
سما و سلما هم دخترای ترانه و کامین چهار دست و پا رفتن وسط واقعا رقصیدنشون مسخره بود همگی به این رقصشون میخندیدیم ...
کارن کنارم نشست و دستش رو دور کمر من کردو منو تو اغوش گرفت...
با خوشحالی بهش لبخند زدم..
کارن: راستی مامانت زنگ زد...کارت داشت بعدا بهش زنگ بزن.. کلی با بچه ها حرف زد...
من: باشه بهش زنگ میزنم بابا هم عصر زنگ زده بود..
کارین: بابا چی میگین شما ها پاشین بیاین وسط قر تو کمرم خشک شده...
خندیدم و با کارن رفتبم وسط...
🌸 🌸 🌸 پایان🌸 🌸 🌸
#سه ماهو نیم بعد... #کارن...
جانان: جیغغغغغغغغغغغغغغغغغ کارن بدو ....مردم....جیغغغغغغ
من: باشه عشق تحمل کن ...باشه عزیزم...الان میرسیم...
جانان.: کارن بجمب ...ایییییییییی کارن....
با سرعت میروندم و همش به جانان که پشت خوابیده بود نگاه میکردم...
رسیدیم جانان رو بغل گرفتم و دوییدم داخل اورژانس...
دکترا جانان رو بردن فوری اتاق عمل ...
جانان از درد بی هوش شده بود..
پشت در قدم رو میرفتم...
نگاهی به خودم کردم با یه تیشرت و شلوار خونگی بودم...
هی خدا اخه پدر سوخته ها ادم عاقل ساعت سه صبح قصد دنیا اومدن میکنه...مگه صبحو ازتون گرفته بودن...
از نگرانی پشت در میرفتم میاومد...
نمیدونم چقدر طول کشید که در باز شدو دکتر اومد بیرون..
من: چی شد دکتر حالش خوبه زنم..
دکتر: اره اقا هم زنت حالش خوبه هم بچه ها...
تشکری ازش کردم...و اونم رفت..
بچه ها رو دو تا پرستار اوردن و اخ که چقدر کوچولو بودن..
بردنشون اتاق نوزادا...
جانان کمی بعد از بچه ها اوردن بیرون ...
بی هوش بود و از صورتش خستگی می بارید...
خدارو واسه این خوشحالی شکر کردم..
#جانان... #یک سال بعد...
من: کانی کیان مامان بیاین شعما رو میخواین فوت کنین...
بدو دوتایی خودشون رو رسوندن به من و من کانی رو بغل گرفتم و کارن کیان رو با هم شمع رو فوت کردن...
همگی واسشون دست زدیم ...
کامین اهنگ رو بلند کرد که تکین و تگین با کانی و کیان ریختن وسط..
سما و سلما هم دخترای ترانه و کامین چهار دست و پا رفتن وسط واقعا رقصیدنشون مسخره بود همگی به این رقصشون میخندیدیم ...
کارن کنارم نشست و دستش رو دور کمر من کردو منو تو اغوش گرفت...
با خوشحالی بهش لبخند زدم..
کارن: راستی مامانت زنگ زد...کارت داشت بعدا بهش زنگ بزن.. کلی با بچه ها حرف زد...
من: باشه بهش زنگ میزنم بابا هم عصر زنگ زده بود..
کارین: بابا چی میگین شما ها پاشین بیاین وسط قر تو کمرم خشک شده...
خندیدم و با کارن رفتبم وسط...
🌸 🌸 🌸 پایان🌸 🌸 🌸
۱۴.۰k
۰۸ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.