پارت بیست و پنجم
پارت بیست و پنجم
رمان دیدن دوباره ی
#شروین
داشتم به مامان و بابام فکر میکردم ....
که گوشیم زنگ خورد.....
ا ....چه عجب زنگ زد.....
شروین _ به به..... داداش اشکان.... چه عجب شما زنگ زدید...
اشکان _ شروین میشه بس کنی.....
شروین _ داداش ... تو چیزیت شده.... تا حالا تین شکلی نبودی .....
اشکان _ شروین.... ولم کــــن.....
شروین _ اشکان ... کم کم دارم نگرانت میشم ها ...بنال ببینم چه مرگته.....
اشکان در حالی که صدای اه و نالش از پشت گوشی میومد گفت ......
اشکان _ شرویـــن ...... خدا ایشالا نصیبت کنه... آبل مرغون گرفتم...😭 😭
با این حرفش صدای خندم .... رفت هوا.....
شروین _ داداش .... دعات مصتجاب نمیشه..... چون من قبلا آبل مرغون گرفتم.....😄 😄
اشکان در حالی که صداش پر از تعجب بود گفت.....
اشکان _ تـــو..... کی آبل مرغون گرفتی که من نمیدونم.....
شروین _ خـــدایا ...... اون موقعه من پنج سالم بود.... بعدش هم تو اون موقع بودی که من به تو بگم.....
اشکان برو بابایی گفت و ادامه داد....
اشکان _ برو .... برو ... که وقت با ارزشم رو گرفتی..... برو... بعد مدرسه هم بیا خونه ی ما.....
باخنده باشه ای گفتم و خدافظی کردم......
توی فکرم بود.... که رفتم خونشون بگم عسل دوست ستاره دوست پسر داره... تا ببینم اکسل .عملش چیه.....
زنگ کلاس خورد.... منم کتابم رو گذاشتم رو میز....
این زنگ ادبیات داشتیم و من حالم از ادبیات بهم میخوره عقق
#ستاره
خـــدایا ......
اخه این همه آدم .... چرا من باید از این شتره خوشم بیاد.....
اونم با این اخلاقش که فقط بلده آدم رو زایع کنه.....
ولی خودمونیم ها.....
با اینکه قیافش شبیه شتره.... ولی خوشگله.......
چشماش هم که دیگه نگم.....
هر روز یه رنگیه......
یه روز سبز لجنی.... یه روز سبز..... یه روز عسلی..... یه روز هم...سورمه ای.....
اخه مگه میشه......
چی خلق کردی خدااا...
این .... انسانه ... یا رنگین کمون.....
هـــی خداا.....
چی میشد.... چشمای من عسلی بود ..... یا قهوه ای.....
اخه این رنگه.... ابی اسمونی....
شبیه جن ها میشم با این چشم توی تاریکی....
نمیدونم خدا چرا هرچی خوشگلیه ریخته رو این پسرا.....
هـــی..... خــــدا....
داشتم به این شتره فکر می کردم که این...
عسل نکبت پرید تو افکارم.....
عسل _ هــم تو داری ... تو عالم رویا سر می کنی.....
خواستم یه چی بارش کنم که خانم قرآن اومد.......
رمان دیدن دوباره ی
#شروین
داشتم به مامان و بابام فکر میکردم ....
که گوشیم زنگ خورد.....
ا ....چه عجب زنگ زد.....
شروین _ به به..... داداش اشکان.... چه عجب شما زنگ زدید...
اشکان _ شروین میشه بس کنی.....
شروین _ داداش ... تو چیزیت شده.... تا حالا تین شکلی نبودی .....
اشکان _ شروین.... ولم کــــن.....
شروین _ اشکان ... کم کم دارم نگرانت میشم ها ...بنال ببینم چه مرگته.....
اشکان در حالی که صدای اه و نالش از پشت گوشی میومد گفت ......
اشکان _ شرویـــن ...... خدا ایشالا نصیبت کنه... آبل مرغون گرفتم...😭 😭
با این حرفش صدای خندم .... رفت هوا.....
شروین _ داداش .... دعات مصتجاب نمیشه..... چون من قبلا آبل مرغون گرفتم.....😄 😄
اشکان در حالی که صداش پر از تعجب بود گفت.....
اشکان _ تـــو..... کی آبل مرغون گرفتی که من نمیدونم.....
شروین _ خـــدایا ...... اون موقعه من پنج سالم بود.... بعدش هم تو اون موقع بودی که من به تو بگم.....
اشکان برو بابایی گفت و ادامه داد....
اشکان _ برو .... برو ... که وقت با ارزشم رو گرفتی..... برو... بعد مدرسه هم بیا خونه ی ما.....
باخنده باشه ای گفتم و خدافظی کردم......
توی فکرم بود.... که رفتم خونشون بگم عسل دوست ستاره دوست پسر داره... تا ببینم اکسل .عملش چیه.....
زنگ کلاس خورد.... منم کتابم رو گذاشتم رو میز....
این زنگ ادبیات داشتیم و من حالم از ادبیات بهم میخوره عقق
#ستاره
خـــدایا ......
اخه این همه آدم .... چرا من باید از این شتره خوشم بیاد.....
اونم با این اخلاقش که فقط بلده آدم رو زایع کنه.....
ولی خودمونیم ها.....
با اینکه قیافش شبیه شتره.... ولی خوشگله.......
چشماش هم که دیگه نگم.....
هر روز یه رنگیه......
یه روز سبز لجنی.... یه روز سبز..... یه روز عسلی..... یه روز هم...سورمه ای.....
اخه مگه میشه......
چی خلق کردی خدااا...
این .... انسانه ... یا رنگین کمون.....
هـــی خداا.....
چی میشد.... چشمای من عسلی بود ..... یا قهوه ای.....
اخه این رنگه.... ابی اسمونی....
شبیه جن ها میشم با این چشم توی تاریکی....
نمیدونم خدا چرا هرچی خوشگلیه ریخته رو این پسرا.....
هـــی..... خــــدا....
داشتم به این شتره فکر می کردم که این...
عسل نکبت پرید تو افکارم.....
عسل _ هــم تو داری ... تو عالم رویا سر می کنی.....
خواستم یه چی بارش کنم که خانم قرآن اومد.......
۱۱.۰k
۱۳ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.