*راز دل*
*راز دل*
کیهان:
بابا سیغه محرمیت ما دوتا رو خونده بود وبعد از یک هفته رفتن
همه سخت مشغول درس خوندن بودیم بعد از امتحانات ونتایج دانشگاه ها تعطیل می شد ومی تونستم برگردم ایران این یعنی جشن ازدواج منو نازنین
تو اتاق نشسته بودم پشت میز وداشتم درس می خوندم نازنینم رو تخت بود ویه کتاب تو دستش بود پاهاش رو تکیه داده بود به دیوار وبلند بلند می خوند برگشتم طرفش ونگاش کردم خندم گرفته بود برام زیباترین وعزیزترین چیزی بود که داشتم بلند شدم رفتم کنارش وموهاشو ناز کردم
نازنین : کیهان
- جانم
نازنین : خسته شدم از بس خوندم بریم بیرون هوامون عوض بشه
- اره
برگشت وپرید رو شکمم
- اخخخخخخ چه دختر وحشی
خندید وگفت : با منی
- اره
نازنین : دلت میاد
- نچ تو آهوی خوشگل خودمی
لبخند زد وخم شد با دقت تو چشام نگاه کرد وگفت : چشاتو میدی به من
- مال خودتن
چشامو بوسید بعدم نک بینی ام رو خندیدم تو لبامو بوسید چونمو
دستاشو گرفتم اوردمش پایین تکیه دادم به آرنجم ونگاش کردم
- چرا توهمیشه اول شروع می کنی
نازنین : چون خیلی خوشکلی چشات مهربونه ومتفاوت
- مثله تو
دستشو اورد بالا وگذاشت رو صورتم اروم اروم گریه می کرد
- نازنین
سرشو به سینم فشرد چیزی نگفتم می دونستم با گریه کردن آروم میشه وقتی ساکت شد موهاشو کنار زدم وگفتم : هر وقت یکی جلوم گریه می کنه دیونه میشم مخصوصا عزیزم باشه
خم شدم بوسیدمش واشک هاش رو پاک کردم اروم تو بغلم خوابید سرشو گذاشتم رو بالش وخودمم کنارش خوابیدم مثلا قرار بود بریم بیرون لبخند زدم کنار اون بودن رو دوست داشتم
دریا آروم بود وشب مهتابی باید برمی گشتم خونه ولی مجبور بودم برم موبایل بخرم که یه نیم ساعتی طول کشید ورفتم خونه مهران به استقبالم اومد وگفت : آقا چندتا مامور اومدن آقا یوسفم اینجا بود ولی هنوز ماه وش خانم بیدار نشدن خواهرشون وآقا حسینم اومدن
- کاش دیشب انقدر حواست جم بود .عمو رفت
مهران : نه هستن
رفتم داخل ورفتم بالا مستانه رو صندلی نزدیک ماه وش نشسته بود عمو داشت تو وسایلش دنبال چیزی می گشت اروم سلام کردم هر دوتاش نگاهم کردن وسلام کردم
عمو : مامور پلیس اومد منم همه چیزو گفتم فردا باید بری ماه وشم باید باشه
- بهوش نیومده
مستانه : چرا ولی دوباره خوابید
عمو : بخاطر مسکنه باید اروم باشه .خوب کیهان کار نداری منم برم
- ممنون عمو دیگه مشکلی نیست
عمو : نه فقط هواش رو داشته باشین
- چشم
عمو رو همراهی کردم تا رفت برگشتم پیش ماه وش نگاهی بهش انداختم وبعدم رو به مستانه گفتم : خیلی خستم حواست بهش باشه میرم بخوابم .
مستانه : چشم
رفتم پایین یادم نمیومد کی وچه موقع چیزی خورده باشم یه ساندویچ سرد درست کردم وبا آب پرتغال خوردم ورفتم بالا تو اتاق مهمان وبا هزاران فکر خوابیدم
کیهان:
بابا سیغه محرمیت ما دوتا رو خونده بود وبعد از یک هفته رفتن
همه سخت مشغول درس خوندن بودیم بعد از امتحانات ونتایج دانشگاه ها تعطیل می شد ومی تونستم برگردم ایران این یعنی جشن ازدواج منو نازنین
تو اتاق نشسته بودم پشت میز وداشتم درس می خوندم نازنینم رو تخت بود ویه کتاب تو دستش بود پاهاش رو تکیه داده بود به دیوار وبلند بلند می خوند برگشتم طرفش ونگاش کردم خندم گرفته بود برام زیباترین وعزیزترین چیزی بود که داشتم بلند شدم رفتم کنارش وموهاشو ناز کردم
نازنین : کیهان
- جانم
نازنین : خسته شدم از بس خوندم بریم بیرون هوامون عوض بشه
- اره
برگشت وپرید رو شکمم
- اخخخخخخ چه دختر وحشی
خندید وگفت : با منی
- اره
نازنین : دلت میاد
- نچ تو آهوی خوشگل خودمی
لبخند زد وخم شد با دقت تو چشام نگاه کرد وگفت : چشاتو میدی به من
- مال خودتن
چشامو بوسید بعدم نک بینی ام رو خندیدم تو لبامو بوسید چونمو
دستاشو گرفتم اوردمش پایین تکیه دادم به آرنجم ونگاش کردم
- چرا توهمیشه اول شروع می کنی
نازنین : چون خیلی خوشکلی چشات مهربونه ومتفاوت
- مثله تو
دستشو اورد بالا وگذاشت رو صورتم اروم اروم گریه می کرد
- نازنین
سرشو به سینم فشرد چیزی نگفتم می دونستم با گریه کردن آروم میشه وقتی ساکت شد موهاشو کنار زدم وگفتم : هر وقت یکی جلوم گریه می کنه دیونه میشم مخصوصا عزیزم باشه
خم شدم بوسیدمش واشک هاش رو پاک کردم اروم تو بغلم خوابید سرشو گذاشتم رو بالش وخودمم کنارش خوابیدم مثلا قرار بود بریم بیرون لبخند زدم کنار اون بودن رو دوست داشتم
دریا آروم بود وشب مهتابی باید برمی گشتم خونه ولی مجبور بودم برم موبایل بخرم که یه نیم ساعتی طول کشید ورفتم خونه مهران به استقبالم اومد وگفت : آقا چندتا مامور اومدن آقا یوسفم اینجا بود ولی هنوز ماه وش خانم بیدار نشدن خواهرشون وآقا حسینم اومدن
- کاش دیشب انقدر حواست جم بود .عمو رفت
مهران : نه هستن
رفتم داخل ورفتم بالا مستانه رو صندلی نزدیک ماه وش نشسته بود عمو داشت تو وسایلش دنبال چیزی می گشت اروم سلام کردم هر دوتاش نگاهم کردن وسلام کردم
عمو : مامور پلیس اومد منم همه چیزو گفتم فردا باید بری ماه وشم باید باشه
- بهوش نیومده
مستانه : چرا ولی دوباره خوابید
عمو : بخاطر مسکنه باید اروم باشه .خوب کیهان کار نداری منم برم
- ممنون عمو دیگه مشکلی نیست
عمو : نه فقط هواش رو داشته باشین
- چشم
عمو رو همراهی کردم تا رفت برگشتم پیش ماه وش نگاهی بهش انداختم وبعدم رو به مستانه گفتم : خیلی خستم حواست بهش باشه میرم بخوابم .
مستانه : چشم
رفتم پایین یادم نمیومد کی وچه موقع چیزی خورده باشم یه ساندویچ سرد درست کردم وبا آب پرتغال خوردم ورفتم بالا تو اتاق مهمان وبا هزاران فکر خوابیدم
۶.۷k
۱۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.