به درو دیوار نگاه کرد و گفت، هنوزم کاردستی درست میکنی و ع
به درو دیوار نگاه کرد و گفت، هنوزم کاردستی درست میکنی و عاشق کاجی؟!
خندیدم، گفت اصلا عوض نشدی ... موهات، نگات، حرف زدنت! تو همونی هنوزم، عاشق رنگ موی قرمزو بقول خودت دلبرینِ آنشرلی وار!
یادته اون موقع ها وقتی تو کوچه با کچ لی لی میکشیدیم تو بعد از بازی واسه پاک کردن کچ از رو زمین چه جیغ و دادی راه مینداختی، حتی یادمه یه بار انقد دمپاییتو رو آسفالت کشیدی که زیرش پاره شد، همیشَم دوست داشتی همه بحرفت گوش کنن.
چشمامو روی هم گذاشتم، یادم بود.
دوباره گفت بعدم که رفتیم مدرسه، تو همش درگیر بودی، درگیرِ انتظامات مدرسه شدن درگیرِ اجرای برنامه ی صبحگاهی، درگیرِ اینکه رئیس شورا بشی، درگیر اینکه بچه هارو جمع کنی یه گوشه و براشون شعر جدیدتو بخونی ... وای دختر تو چه دیوونه ای بودیا، وقتی همه تو کلاس نشسته بودیم تو آروم و قرار نداشتی، کلأ سرت درد میکرد واسه کارای متفرقه، نامه های آخرسالتم که واویلا، آخرِ هرسال کلی اشک مارو درمیاوردی!
تو دلم گفتم آخ که چقدر ناآروم بودن اون روزامو دوس داشتم.
بعدم که دانشگاه و طبق معمول آروم و قرار نداشتنت، مجری بشم، تئاتر اجرا کنم، خاطره های خاص بسازم، ایده ی فلان کارو بدم ... واقعا خسته نمیشدی از اینهمه ناآرومی؟! از جاش بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
میگفتی دلم میخواد شکست عشقی بخورم، میزدیم تو سرت میگفتیم تو احمقی بعد تو چی میگفتی؟! یادته چی میگفتی؟!
خودکارو تو دستم چرخوندم.
میگفتم: شکست عشقی خوردن از عاشق نشدن خیلی بهتره، حاضرم شکست عشقی بخورم ولی عاشق بشم.
مثل اون روزا ادامو درآورد و دوباره خندید: آخرش عاشق شدی، درست همونجوری که میخواستی، یه مرد با روحیات خودت که بشه پادشاه قصر گل گلی های زندگیت...عکاسی و نقاشی رو کامل یاد گرفتی... روانشناسی خوندی...سه تا کتاب و چنتا فیلمنامه نوشتی... بازیگر تئاتر شدی...رفتی هند و لباس هندی خریدی...تراسِ خونتو پٌر از گل کردی...الگوی عاشقانه ی اطرافیانت شدی و دلبرِتو دلبرانه پرستیدی...
دیگه به چی میخوای برسی؟!
دستمو از رو دامن گل گلیم برداشتم و به موهای قرمزم کشیدم و گفتم:
میدونی رفیق، من این ناآرومیارو با تموم وجود خریدارم و الان که چهل سالمه از هیچ کدومشون پشیمون نیستم!
یه سیب برداشت پرت کرد طرفم و گفت: عقل که نباشد جان در عذاب است دیگه خانوم!
رفتم کنارش نشستم، سرمو گذاشتم رو شونه هاش و از تهِ دلم گفتم: خدارو شکر بخاطر همه چی...
صدایِ بازیِ بچه ها از تو اتاق سکوت خونه رو دزدیده بود.
.
. #نازنین_عابدین_پور #خیالبافی_های_من #آینده
....
خندیدم، گفت اصلا عوض نشدی ... موهات، نگات، حرف زدنت! تو همونی هنوزم، عاشق رنگ موی قرمزو بقول خودت دلبرینِ آنشرلی وار!
یادته اون موقع ها وقتی تو کوچه با کچ لی لی میکشیدیم تو بعد از بازی واسه پاک کردن کچ از رو زمین چه جیغ و دادی راه مینداختی، حتی یادمه یه بار انقد دمپاییتو رو آسفالت کشیدی که زیرش پاره شد، همیشَم دوست داشتی همه بحرفت گوش کنن.
چشمامو روی هم گذاشتم، یادم بود.
دوباره گفت بعدم که رفتیم مدرسه، تو همش درگیر بودی، درگیرِ انتظامات مدرسه شدن درگیرِ اجرای برنامه ی صبحگاهی، درگیرِ اینکه رئیس شورا بشی، درگیر اینکه بچه هارو جمع کنی یه گوشه و براشون شعر جدیدتو بخونی ... وای دختر تو چه دیوونه ای بودیا، وقتی همه تو کلاس نشسته بودیم تو آروم و قرار نداشتی، کلأ سرت درد میکرد واسه کارای متفرقه، نامه های آخرسالتم که واویلا، آخرِ هرسال کلی اشک مارو درمیاوردی!
تو دلم گفتم آخ که چقدر ناآروم بودن اون روزامو دوس داشتم.
بعدم که دانشگاه و طبق معمول آروم و قرار نداشتنت، مجری بشم، تئاتر اجرا کنم، خاطره های خاص بسازم، ایده ی فلان کارو بدم ... واقعا خسته نمیشدی از اینهمه ناآرومی؟! از جاش بلند شد و به اطراف نگاه کرد.
میگفتی دلم میخواد شکست عشقی بخورم، میزدیم تو سرت میگفتیم تو احمقی بعد تو چی میگفتی؟! یادته چی میگفتی؟!
خودکارو تو دستم چرخوندم.
میگفتم: شکست عشقی خوردن از عاشق نشدن خیلی بهتره، حاضرم شکست عشقی بخورم ولی عاشق بشم.
مثل اون روزا ادامو درآورد و دوباره خندید: آخرش عاشق شدی، درست همونجوری که میخواستی، یه مرد با روحیات خودت که بشه پادشاه قصر گل گلی های زندگیت...عکاسی و نقاشی رو کامل یاد گرفتی... روانشناسی خوندی...سه تا کتاب و چنتا فیلمنامه نوشتی... بازیگر تئاتر شدی...رفتی هند و لباس هندی خریدی...تراسِ خونتو پٌر از گل کردی...الگوی عاشقانه ی اطرافیانت شدی و دلبرِتو دلبرانه پرستیدی...
دیگه به چی میخوای برسی؟!
دستمو از رو دامن گل گلیم برداشتم و به موهای قرمزم کشیدم و گفتم:
میدونی رفیق، من این ناآرومیارو با تموم وجود خریدارم و الان که چهل سالمه از هیچ کدومشون پشیمون نیستم!
یه سیب برداشت پرت کرد طرفم و گفت: عقل که نباشد جان در عذاب است دیگه خانوم!
رفتم کنارش نشستم، سرمو گذاشتم رو شونه هاش و از تهِ دلم گفتم: خدارو شکر بخاطر همه چی...
صدایِ بازیِ بچه ها از تو اتاق سکوت خونه رو دزدیده بود.
.
. #نازنین_عابدین_پور #خیالبافی_های_من #آینده
....
۷.۶k
۱۹ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.