پارت ۶۸ رمان سفر عشق
#پارت_۶۸ #_رمان_سفر_عشق
بعد از اینکه با دوستا هم خدافظی کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم
رسام بوقی زد و حرکت کرد سمت خونمون که هم نزدیک به خونه ما و خونه خودشون بود
هم نزدیک به محل کارمون
رسام:این مراسم که گذشت میرسیم به کار اصلی
چپ چپ نگاش کردم
رسام خندید
من:رسام
رسام:جون دلم
من:من خونمونو اصلا ندیدم تو دیدی
رسام:آره
من:چجوریه
رسام:دست شویی حموم یکیه یه حال کوچیک آشپزخونه نداره باید رو بخاری غذا بپذی
من:راست میگی؟
رسام خندید و گفت:میریم میبینی دیگه عشقم
من:باشه
به یه برج رسیدیم
ماشین رو رسام برد داخل پارکینگ
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سوار آسانسور شدیم
رسام زد طبقه ۱۵ برج ۲۰ طبقه بود
رسیدیم پیاده شدیم یه در بزرگ مشکی خوشگل بود
رسام درو باز کرد و گفت:به خونه خودت خوش اومدی خانوم خونم
لبخند زدم:ممنونم
رفتم داخل محشر بود یه طرف دکور راحتی و طرف دیگه دکور پذیرایی و شیکی داشت
آشپزخونه محشر بود و خیلی خوشم اومد
من:رسام محشره
رسام:سلیقه مامان خانوماس دیگه
سه تا پله چوبی بود بالا رفتم یه سالن گرد کوچیک که پنج تا اتاق بود
یکی حموم.دستشویی.اتاق کار من و رسام
اتاق مهمون و یه در سفید با طرح طلایی شیری خوشگل
رسام درو باز کرد
اتاقمون خیلی خوشگل بود اصلا محشر
رسام:چطوره
من:عالیه از عالی هم فراتر
رسام:به جاهای عالی دیگه هم میرسیم
برگشتم سمتش و خندیدم
اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد
رسام:مثل اینکه بدتم نمیاد
لبشو بوسیدم که رسام هم همراهی کرد
دستش رفت سمت کمرم و رو بند لباسم گذاشت
من:رسام برم حموم بعد
نفس داغشو پخش صورتم کرد و گفت:باشه فقط زود بیا
من:چشم
پشت بهش کردم و گفتم:بندارو باز کن
دستش رو گذاشت رو کمرم و شروع کرد باز کردن بند ها
نفسای داغش به کمرم میخورد
رسام:تموم شد
لباس عروس از تنم افتاد
من:هیییییع
رسام زد زیر خنده
من:کوفت
دوییدم سرویس داخل اتاق
موهام پنس و سنجاق نداشت فقط تاجم بود که در آوردم گذاشتم بیرون حموم رو میز
رفتم زیر دوش و آرایشو پاک کردم
حوله کوتاهمو دورم پیجوندم رفتم بیرون
رسام نبود
رفتم موهامو خشک کردم و بافتم
رسام اومد داخل
لوسیون موهام و بدنمو زدم رسام هم دورش حوله بود
اومد پشتم و سر رو شونم گذاشت و نفس عمیقی کشید
رسام:الین
خمار بود صداش
من:جانم
رسام:طاقت ندارم دیگه
سر بلند کرد و از تو آیینه نگام کرد تو چشاش تمنا و نیاز بود
برگشتم و گفتم:منم طاقت ندارم
رسام:پس...
حولمو در آورد منم حولشو از دور کمرش در آوردم
بغلم کرد و گذاشتم رو تخت
سرشو خم کرد و پیشونیمو بوسید
موهام رو عمیق بو کشید
از کنار شقیقم شروع کرد بوسه های ریز زدن
رسید به لبم
دستاشو قاب صورتم کرد
دستمو دور گردنش حلقه کردم
لبامون قفل هم شد با عطش شروع به بوسبدن هم دیگه کردیم
بعد از اینکه با دوستا هم خدافظی کردیم رفتیم سوار ماشین شدیم
رسام بوقی زد و حرکت کرد سمت خونمون که هم نزدیک به خونه ما و خونه خودشون بود
هم نزدیک به محل کارمون
رسام:این مراسم که گذشت میرسیم به کار اصلی
چپ چپ نگاش کردم
رسام خندید
من:رسام
رسام:جون دلم
من:من خونمونو اصلا ندیدم تو دیدی
رسام:آره
من:چجوریه
رسام:دست شویی حموم یکیه یه حال کوچیک آشپزخونه نداره باید رو بخاری غذا بپذی
من:راست میگی؟
رسام خندید و گفت:میریم میبینی دیگه عشقم
من:باشه
به یه برج رسیدیم
ماشین رو رسام برد داخل پارکینگ
از ماشین پیاده شدیم و رفتیم سوار آسانسور شدیم
رسام زد طبقه ۱۵ برج ۲۰ طبقه بود
رسیدیم پیاده شدیم یه در بزرگ مشکی خوشگل بود
رسام درو باز کرد و گفت:به خونه خودت خوش اومدی خانوم خونم
لبخند زدم:ممنونم
رفتم داخل محشر بود یه طرف دکور راحتی و طرف دیگه دکور پذیرایی و شیکی داشت
آشپزخونه محشر بود و خیلی خوشم اومد
من:رسام محشره
رسام:سلیقه مامان خانوماس دیگه
سه تا پله چوبی بود بالا رفتم یه سالن گرد کوچیک که پنج تا اتاق بود
یکی حموم.دستشویی.اتاق کار من و رسام
اتاق مهمون و یه در سفید با طرح طلایی شیری خوشگل
رسام درو باز کرد
اتاقمون خیلی خوشگل بود اصلا محشر
رسام:چطوره
من:عالیه از عالی هم فراتر
رسام:به جاهای عالی دیگه هم میرسیم
برگشتم سمتش و خندیدم
اومد سمتم و دستشو دور کمرم حلقه کرد
رسام:مثل اینکه بدتم نمیاد
لبشو بوسیدم که رسام هم همراهی کرد
دستش رفت سمت کمرم و رو بند لباسم گذاشت
من:رسام برم حموم بعد
نفس داغشو پخش صورتم کرد و گفت:باشه فقط زود بیا
من:چشم
پشت بهش کردم و گفتم:بندارو باز کن
دستش رو گذاشت رو کمرم و شروع کرد باز کردن بند ها
نفسای داغش به کمرم میخورد
رسام:تموم شد
لباس عروس از تنم افتاد
من:هیییییع
رسام زد زیر خنده
من:کوفت
دوییدم سرویس داخل اتاق
موهام پنس و سنجاق نداشت فقط تاجم بود که در آوردم گذاشتم بیرون حموم رو میز
رفتم زیر دوش و آرایشو پاک کردم
حوله کوتاهمو دورم پیجوندم رفتم بیرون
رسام نبود
رفتم موهامو خشک کردم و بافتم
رسام اومد داخل
لوسیون موهام و بدنمو زدم رسام هم دورش حوله بود
اومد پشتم و سر رو شونم گذاشت و نفس عمیقی کشید
رسام:الین
خمار بود صداش
من:جانم
رسام:طاقت ندارم دیگه
سر بلند کرد و از تو آیینه نگام کرد تو چشاش تمنا و نیاز بود
برگشتم و گفتم:منم طاقت ندارم
رسام:پس...
حولمو در آورد منم حولشو از دور کمرش در آوردم
بغلم کرد و گذاشتم رو تخت
سرشو خم کرد و پیشونیمو بوسید
موهام رو عمیق بو کشید
از کنار شقیقم شروع کرد بوسه های ریز زدن
رسید به لبم
دستاشو قاب صورتم کرد
دستمو دور گردنش حلقه کردم
لبامون قفل هم شد با عطش شروع به بوسبدن هم دیگه کردیم
۲۹.۶k
۲۲ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.