قسمت پنجم پارت سوم
قسمت پنجم پارت سوم
جلوی تی وی نشسته بودیم که لی داد زد:نمیخواین بیاین ببیمید سراشپز چه چیزی روبراتون اماده سروکرده؟
رزی باخنده بلند شدودست منم کشیدبلندم کردرزی با خنده بلندشدومنم بلند کرد.باخنده دورمیزچرخید وهمزمان شروع به تعریف کردن کرد:به به نه بابا عجب چیزی
دوکبوکی درست کرده بود،هرکی روی صندلی نشست ،اوادرست روبه روی من بود ،ازطعم خوبی که داشت واقعا لذت بردم هیچ وقت فکرنمی کردم ی پسربتونه به این قشنگی اشپزی کنه توفکربودم که باصدای رزی سرم روبلند کردم ونگاهش کردم :امممم جیسو میشه دستت روببینم
باتعجب دستمو جلوبردم که باتردید نگاه انگشترکردوگفن :چقدر قشنگه!
انگشترلوهانومیگفت واقعا قشنگ بود ،سرم روبرای تاییدش تکون دادم ،لی چشماشو ریزکرد باشک به انگشترنگاه کردواروم گفت میشه ی لحطه ببینمش
اروم انگشترودراوردم وتودست لی گذاشتم ،چندلحظه ای بهش نگاه کرد،دوست داشتم بپونک چی توذهنش میگذره که باعث به وجود اومدن اخماش شده بود؟
باهمون اخم وجدیت انگشتروبهم داد وبعد درسکوت هرسه مون مشغول بازی باغذامون شدیم وتوهمون لحظات لی ازجاش بلندشدوبایه خداحافظی ساده پالتوشو برداشت واز خونه بیرون رفت .قضیه چی بودرونمی دونستم ومنم بی حوصله از جام بلندشدم وبه سمت اتاقم رفتم وهمونطور که روتخت دراز کشیده بودم به اخرین پیام تهدیدامیزی که برام اومده بود نگاه کردم:باید برگردی هرچه زودتر...
نه ولم کن ،ولم کن نمیخوام برگردم بزار اینجا بمونم ولم کن من باتوهیچ جانمیام ولم کننننن.....
باجیغ بدی ازجام بلند شدم تمام تنم خیس عرق بود وقلبم تند میزد اون میخواست منو ببره منو ببره ...دراتاق باشدت باز شد ورزی خودشوبه داخل اتاق انداخت نگران به سمتم قدم تندکردوهمونطورکه میخواست منواروم کنه نالیدم:رزی اون اون میخواست منوبرگردونه به زور اون میاد اون....
اشکام صورتمو خیس کرده بودن ومیلرزیدم کی این کابوس های همیشگی تموم میشدن؟!!!
کلافه سرم روتوی دستام گرفتم :رزی من نمیام اصلا حوصه گشتن وخرید کردن روندارم
رزی همونطورکه کمدروزیرورومیکرد گفت:باید بیای من حوصلم سررفته
عصبی گفتم:خوب بالی بروچیکاربه من داری
رزی شونه ای بابی خیالی بالا انداخت وگفت :خودت که میدونی اون ی فرده مشهوره وگشتن وتوپاساژا باهاش سخته اخ دیگه داشت عصبیم میکرد ازهردری میخواستم واردشم برای راضی کردنش نمیشد چرانمی فخمید من حتی حوصله ی خودم روهم نداشتم چه برسه به گشتن تو پاساژا اونم باکی با رزیکه به شدت سخت پسنده باصداش نگاهمو بهش دوختم:بیااینوبپوش به نظرم قشنگه
ی پیرهن به رنگ صورتی کثیف که استین هاش طرح های گل برجسته داشتن باشلوار لی سفید وی کاپشن سفید دوسشون داشتم ولی چشم غره ای به رزی رفتم وبی حرف لباس روپوشیدم
جلوی تی وی نشسته بودیم که لی داد زد:نمیخواین بیاین ببیمید سراشپز چه چیزی روبراتون اماده سروکرده؟
رزی باخنده بلند شدودست منم کشیدبلندم کردرزی با خنده بلندشدومنم بلند کرد.باخنده دورمیزچرخید وهمزمان شروع به تعریف کردن کرد:به به نه بابا عجب چیزی
دوکبوکی درست کرده بود،هرکی روی صندلی نشست ،اوادرست روبه روی من بود ،ازطعم خوبی که داشت واقعا لذت بردم هیچ وقت فکرنمی کردم ی پسربتونه به این قشنگی اشپزی کنه توفکربودم که باصدای رزی سرم روبلند کردم ونگاهش کردم :امممم جیسو میشه دستت روببینم
باتعجب دستمو جلوبردم که باتردید نگاه انگشترکردوگفن :چقدر قشنگه!
انگشترلوهانومیگفت واقعا قشنگ بود ،سرم روبرای تاییدش تکون دادم ،لی چشماشو ریزکرد باشک به انگشترنگاه کردواروم گفت میشه ی لحطه ببینمش
اروم انگشترودراوردم وتودست لی گذاشتم ،چندلحظه ای بهش نگاه کرد،دوست داشتم بپونک چی توذهنش میگذره که باعث به وجود اومدن اخماش شده بود؟
باهمون اخم وجدیت انگشتروبهم داد وبعد درسکوت هرسه مون مشغول بازی باغذامون شدیم وتوهمون لحظات لی ازجاش بلندشدوبایه خداحافظی ساده پالتوشو برداشت واز خونه بیرون رفت .قضیه چی بودرونمی دونستم ومنم بی حوصله از جام بلندشدم وبه سمت اتاقم رفتم وهمونطور که روتخت دراز کشیده بودم به اخرین پیام تهدیدامیزی که برام اومده بود نگاه کردم:باید برگردی هرچه زودتر...
نه ولم کن ،ولم کن نمیخوام برگردم بزار اینجا بمونم ولم کن من باتوهیچ جانمیام ولم کننننن.....
باجیغ بدی ازجام بلند شدم تمام تنم خیس عرق بود وقلبم تند میزد اون میخواست منو ببره منو ببره ...دراتاق باشدت باز شد ورزی خودشوبه داخل اتاق انداخت نگران به سمتم قدم تندکردوهمونطورکه میخواست منواروم کنه نالیدم:رزی اون اون میخواست منوبرگردونه به زور اون میاد اون....
اشکام صورتمو خیس کرده بودن ومیلرزیدم کی این کابوس های همیشگی تموم میشدن؟!!!
کلافه سرم روتوی دستام گرفتم :رزی من نمیام اصلا حوصه گشتن وخرید کردن روندارم
رزی همونطورکه کمدروزیرورومیکرد گفت:باید بیای من حوصلم سررفته
عصبی گفتم:خوب بالی بروچیکاربه من داری
رزی شونه ای بابی خیالی بالا انداخت وگفت :خودت که میدونی اون ی فرده مشهوره وگشتن وتوپاساژا باهاش سخته اخ دیگه داشت عصبیم میکرد ازهردری میخواستم واردشم برای راضی کردنش نمیشد چرانمی فخمید من حتی حوصله ی خودم روهم نداشتم چه برسه به گشتن تو پاساژا اونم باکی با رزیکه به شدت سخت پسنده باصداش نگاهمو بهش دوختم:بیااینوبپوش به نظرم قشنگه
ی پیرهن به رنگ صورتی کثیف که استین هاش طرح های گل برجسته داشتن باشلوار لی سفید وی کاپشن سفید دوسشون داشتم ولی چشم غره ای به رزی رفتم وبی حرف لباس روپوشیدم
۲.۰k
۲۵ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.