*راز دل*
*راز دل*
ماه وش :
یواشکی رفتم پشت ستون خودمو قایم کردم دست کیهان طرفش بود وتقربیا داشت داد می زد انگاری داشت تهدیدش می کرد
کیهان : با چه روی نگام می کنی ...کی گفتا تو بیای اینجا چرا نمی میری چرا گم نمیشی ...چی می خوای از زندگیم
نازنین : خودتو خالی کن
کیهان معلوم بود چقدر عصبیه دستشو اورد بالا که بزنه تو صورتش دوباره رفت عقب وگفت : گمشو از اینجا به خودتم جرات نده یه بار بیای طرف من درمورد هر چی باشه
نازنین : تو نتونستی منو فراموش کنی حتا نامزادتم شبیه منه ولی خودمو نداری
کیهان : یه تار موی اون به صدتا مثله تو نمیدم
نازنین : کاملا معلومه
کیهان : حالا گمشو
نازنین رفت طرفش وگفت : کافیه بخوای دوباره برمی گردم طرفت
قلبم به شدت می زد کیهان نگاش می کردنکنه خام این دختریه ...
لبمو گزیدم صورتشو نزدیک صورت کیهان برد چشامو بستم واشکم سرازیر شد باصدای جیغش برگشتم ونگاه کردم افتاده بود جلوی پای کیهان
کیهان : اونی که فکر می کنی منم خودتی
بعدم بی توجه به گریه های نازنین رفت طرف ماشینش ورفت نازنین داشت گریه می کرد یه پسره اومد پیشش وگفت : چی شده نازنین
نازنین با گریه گفت : رفت احسان ...چرا منو ازش جدا کردی تقصیر تو بود
احسان که پسر هیکلی وخوش سیمای بود بلند شد وگفت : خفه شو بعد این همه سال جوابم اینه باید می زاشتم تو فاحشه خونه های اونجا جونتو می گرفتن بخاطر تو آشغال بهترین رفیقمو از دست دادم بخاطر همین هرزگیات برو بمیر دیگه منو نمی بینی
احسانم رفت حقش بود هنوزم با اون حالش دست از سر کیهان بر نمی داشت
برگشتم تو سالن انقدر مستانه شاد وخوشحال بوداصلا متوجه ما نبود حتا پویا تا اخرشب اونجا بودیم وبعد از رق عروس داماد برگشتیم خونه ماشین کیهان خونه بود رفتم داخل هر چقدر مامان سوال جوابم می کرد جوابشو نمی دادم تا وقتی رفتم بالا تو اتاقم
لباسمو عوض کردم ورفتم رو تخت باید یه تصمیم جدی می گرفتم با هزاران فکر سروکله می زدم بلند شدم واراتاق اومدم بیرون باید یه مسکن می خوردم رفتم تو آشپزخونه یه مسکن خوردم ورفتم بالا در اتاق کیهان باز بود نمی دونم چرا رفتم طرفش ویواشکی نگاه کردم رو مبل دراز کشیده بود چیزی تنش نبود داشت آهنگ گوش می داد
- می دونستم اخرش این میشه
اینکه صدای فانی بود
کیهان تکونی خورد می خواست بلند شه نمی تونست
فانی رفت کنارش وگفت : دختر بده اومده پیشت برای آخرین بار
خم شد کیهان رو ببوسه می خواستم برم داخل ولی موندم ببینم رفتار کیهان چطوریه دستشو آورد بالا وگفت : لعنتی حالم بده گمشو
فانی : می دونی که می تونم حالتو خوب کنم
کیهان روشو برگردوند وگفت : برو ...
- تو اینجا چیکار می کنی
فانی لبخندی زد وگفت : به به ببین کی اینجاست فکر کردم منو کیهان تنهاییم
-
ماه وش :
یواشکی رفتم پشت ستون خودمو قایم کردم دست کیهان طرفش بود وتقربیا داشت داد می زد انگاری داشت تهدیدش می کرد
کیهان : با چه روی نگام می کنی ...کی گفتا تو بیای اینجا چرا نمی میری چرا گم نمیشی ...چی می خوای از زندگیم
نازنین : خودتو خالی کن
کیهان معلوم بود چقدر عصبیه دستشو اورد بالا که بزنه تو صورتش دوباره رفت عقب وگفت : گمشو از اینجا به خودتم جرات نده یه بار بیای طرف من درمورد هر چی باشه
نازنین : تو نتونستی منو فراموش کنی حتا نامزادتم شبیه منه ولی خودمو نداری
کیهان : یه تار موی اون به صدتا مثله تو نمیدم
نازنین : کاملا معلومه
کیهان : حالا گمشو
نازنین رفت طرفش وگفت : کافیه بخوای دوباره برمی گردم طرفت
قلبم به شدت می زد کیهان نگاش می کردنکنه خام این دختریه ...
لبمو گزیدم صورتشو نزدیک صورت کیهان برد چشامو بستم واشکم سرازیر شد باصدای جیغش برگشتم ونگاه کردم افتاده بود جلوی پای کیهان
کیهان : اونی که فکر می کنی منم خودتی
بعدم بی توجه به گریه های نازنین رفت طرف ماشینش ورفت نازنین داشت گریه می کرد یه پسره اومد پیشش وگفت : چی شده نازنین
نازنین با گریه گفت : رفت احسان ...چرا منو ازش جدا کردی تقصیر تو بود
احسان که پسر هیکلی وخوش سیمای بود بلند شد وگفت : خفه شو بعد این همه سال جوابم اینه باید می زاشتم تو فاحشه خونه های اونجا جونتو می گرفتن بخاطر تو آشغال بهترین رفیقمو از دست دادم بخاطر همین هرزگیات برو بمیر دیگه منو نمی بینی
احسانم رفت حقش بود هنوزم با اون حالش دست از سر کیهان بر نمی داشت
برگشتم تو سالن انقدر مستانه شاد وخوشحال بوداصلا متوجه ما نبود حتا پویا تا اخرشب اونجا بودیم وبعد از رق عروس داماد برگشتیم خونه ماشین کیهان خونه بود رفتم داخل هر چقدر مامان سوال جوابم می کرد جوابشو نمی دادم تا وقتی رفتم بالا تو اتاقم
لباسمو عوض کردم ورفتم رو تخت باید یه تصمیم جدی می گرفتم با هزاران فکر سروکله می زدم بلند شدم واراتاق اومدم بیرون باید یه مسکن می خوردم رفتم تو آشپزخونه یه مسکن خوردم ورفتم بالا در اتاق کیهان باز بود نمی دونم چرا رفتم طرفش ویواشکی نگاه کردم رو مبل دراز کشیده بود چیزی تنش نبود داشت آهنگ گوش می داد
- می دونستم اخرش این میشه
اینکه صدای فانی بود
کیهان تکونی خورد می خواست بلند شه نمی تونست
فانی رفت کنارش وگفت : دختر بده اومده پیشت برای آخرین بار
خم شد کیهان رو ببوسه می خواستم برم داخل ولی موندم ببینم رفتار کیهان چطوریه دستشو آورد بالا وگفت : لعنتی حالم بده گمشو
فانی : می دونی که می تونم حالتو خوب کنم
کیهان روشو برگردوند وگفت : برو ...
- تو اینجا چیکار می کنی
فانی لبخندی زد وگفت : به به ببین کی اینجاست فکر کردم منو کیهان تنهاییم
-
۱۰.۹k
۲۶ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.