شعر عاشقی
#شعر_عاشقی
پارت ٩
لبخندی زد و گفت این بیرون و داخل بالکن هم داستانی شده واسه خودش
بلند شد و پشت سرم راه افتاد رفتم پایین مامان روی مبل نشسته بود منم رو مبل روب روییش نشستم احسان هم ایستاده بود و ب ستونی ک نزدیک من بود تکیه داده بود
+چی شد مامان زنگ زدی ب بابا احمد
با بغض گفت
*جواب نمیده
+خب شاید گوشی در دسترسش نیس
*اصلا حس خوبی نسبت ب جواب ندادن بابا احمد ندارم
احسان گفت
-ن نگران نباشین ایشالا ک جواب میدن
*خداکنه اما پسرم تو نمیشناسیش بابا احمد میشه پدر شوهرم خیلی ب حرف مردمه حس میکنم الان برای حرف مردمه ک ...
یهو زد زیر گریه چشمام پر اشک شده بود منم میخواستم بزنم زیر گریه احسان اومد رو مبل کناری من نشست و گفت
-قراره قوی باشیا ...گریه نکن بزار مامانت ی خورده امیدوار بشه
حرفاش ی خورده انگاری ارومم کرده بود
یهو بابا احمد گوشیو برداشت مامانم گفت
*الو بابا...
گفتم
+بزار رو ایفون
زد رو ایفون
*بابا سلام
~سلام بله؟
خیلی سرد بود
*بابا ......علی.....
~اگه میحوای در مورد ماجرای ابروریزی علی بگی بگو قطع کنم
*نمیخواین کمکمون کنین
~ب اندازه کافی ابرومو برده دیگ چ کمکی ؟خودمم همدستش بشم
حسابی عصبی شده بودم گوشیو از دست مامانم گرفتم ک باهاش صحبت کنم
+بابا احمد همین دیگ…
~جانا تویی بابا...
با بغض گفتم
+همین دیگ .... چطور تا ب ی جایی رسید پسرتون بود الان شد هفت پشت غریبه باشه بابا احمد ولی وقتی بی گناهیش ثابت شد نیاید بگین میدونستم پسرم بی گناهه ها منو مامانم فقط هستیم هیچ کسیم نداریم طفلی مامانم ن پدر داره ن مادر اما ما فقط شما رو داشتیم حالا دیگ شما هم نداریم همه چی تموم شد شما باش و حرف مردمت برو الان بگو پسری ب اسم علی ندارم ولی دو روز بعد ک بی گناهیش ثابت شد نیای جلو در بگی علی پسرم میدونستم ک بی گناهی
ادامه در پارت١٠ #maryam
پارت ٩
لبخندی زد و گفت این بیرون و داخل بالکن هم داستانی شده واسه خودش
بلند شد و پشت سرم راه افتاد رفتم پایین مامان روی مبل نشسته بود منم رو مبل روب روییش نشستم احسان هم ایستاده بود و ب ستونی ک نزدیک من بود تکیه داده بود
+چی شد مامان زنگ زدی ب بابا احمد
با بغض گفت
*جواب نمیده
+خب شاید گوشی در دسترسش نیس
*اصلا حس خوبی نسبت ب جواب ندادن بابا احمد ندارم
احسان گفت
-ن نگران نباشین ایشالا ک جواب میدن
*خداکنه اما پسرم تو نمیشناسیش بابا احمد میشه پدر شوهرم خیلی ب حرف مردمه حس میکنم الان برای حرف مردمه ک ...
یهو زد زیر گریه چشمام پر اشک شده بود منم میخواستم بزنم زیر گریه احسان اومد رو مبل کناری من نشست و گفت
-قراره قوی باشیا ...گریه نکن بزار مامانت ی خورده امیدوار بشه
حرفاش ی خورده انگاری ارومم کرده بود
یهو بابا احمد گوشیو برداشت مامانم گفت
*الو بابا...
گفتم
+بزار رو ایفون
زد رو ایفون
*بابا سلام
~سلام بله؟
خیلی سرد بود
*بابا ......علی.....
~اگه میحوای در مورد ماجرای ابروریزی علی بگی بگو قطع کنم
*نمیخواین کمکمون کنین
~ب اندازه کافی ابرومو برده دیگ چ کمکی ؟خودمم همدستش بشم
حسابی عصبی شده بودم گوشیو از دست مامانم گرفتم ک باهاش صحبت کنم
+بابا احمد همین دیگ…
~جانا تویی بابا...
با بغض گفتم
+همین دیگ .... چطور تا ب ی جایی رسید پسرتون بود الان شد هفت پشت غریبه باشه بابا احمد ولی وقتی بی گناهیش ثابت شد نیاید بگین میدونستم پسرم بی گناهه ها منو مامانم فقط هستیم هیچ کسیم نداریم طفلی مامانم ن پدر داره ن مادر اما ما فقط شما رو داشتیم حالا دیگ شما هم نداریم همه چی تموم شد شما باش و حرف مردمت برو الان بگو پسری ب اسم علی ندارم ولی دو روز بعد ک بی گناهیش ثابت شد نیای جلو در بگی علی پسرم میدونستم ک بی گناهی
ادامه در پارت١٠ #maryam
۱۵.۷k
۲۷ مرداد ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.