پارت۲۹
پارت۲۹
از حرص پلکامو به هم فشار دادم و زیرلب گفتم
_اخه الان وقت اومدن بود؟
شاهین با لبخند بهم سلام کرد و سری برای میلاد تکون داد.رو به من گفت
_اتفاقی دیدمت.با بچه ها جمع شدیم که ازینجا بریم یه طرفی.گفتم بهت بگم شاید بخوای بیای.
اصلا حوصله نداشتم.نگاهی به سمتی که بچه ها نشسته بودن انداختم.لیلام بود و داشت با اخم نگام میکرد.گفتم
_راستش...
نگاهمو به میلاد دادم که به گوشه ای از میز نگاه میکرد.
اگه الان همراه میلاد باشم که درست و حسابی بهم حرفشو نمیزنه و فقط اعصابم خورد میشه.از ارمانم که ادرسی ندارم و هروقت بخواد خودش میاد.مامانم که الان قطعا خونه نیست.
شاید اگه همراه بچه ها برم یکم حالم عوض بشه.
ادامه دادم
_اره...ممنون که گفتی...چند لحظه دیگه میام.
لبخندی زد و گفت
_باشه پس منتظرم.
با لبخند سری تکون دادم و اون رفت پیش بقیه بچه ها.
میلاد اروم گفت
_نمیخوای حرفامو بشنوی؟
کولمو برداشتم و بلند شدم.گفتم
_هروقت تصمیم گرفتی همه ی واقعیتو بهم بگی میشنوم.
بی خدافظی رفتم سمت شاهین و لیلا.اکثر بچه هارو دیده بودم و میشناختم.اما بعضیارو هم نمیشناختم.به درخواست شاهین سوار ماشین اون و لیلا شدم.
توی مسیر لیلا یه کلمه هم حرف نزد و گاهی شاهین با حرفاش میخندوندمون.
کمی از شهر فاصله گرفتیم.هوا سرد بود.پالتومو به خودم نزدیک تر کردم و دستامو بهم مالیدم.
انگار کم کم داشتیم میرسیدیم.سه تا ماشین بودیم.لیلا پیاده شد و درو محکم بست.
منم پیاده شدم و رفتم سمت کسایی که میشناختم.خیلی جای قشنگی بود.شبیه یه ره جنگلی بود.اکثر بچه ها جفت جفت نشسته بودن.شاهین و لیلا هم پیش هم نشسته بودن و منم رفتم پیش الهام و سحر که همکلاسی هام بودن. دو تا زیر انداز پهن کردیم و گرد نشستیم.هوا خیلی خوب بود و با شوخی های بچه ها انقدر خندیدم که دلم درد گرفت.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت.پسرا رفتن سراغ جم کردن چوب و برپا کردن اتیش.بعضیام رفتن سراغ جوجه ها و مخلفاتش تا شام درست کنن.
تلفنم زنگ خورد.مامان بود.گفتم
_الو.جانم؟
_سلام نوشین کجایی؟
_با بچه های دانشگاه اومدیم بیرون.
_کی برمیگردی؟کسی هست برت گردونه؟
_اره خیالت راحت.الهام و سحر هستن با ماشین اونا برمیگردم.
صداش نگران شده بود
_زود برگرد خب؟ازشون دور نشی.
_باشه مواظبم.
_خب...خدافظ عزیزم
_خدافظ
گوشیو قط کردم.چشمم خورد به لیلا که تنها نشسته بود و هندزفری تو گوشش بود.رفتم سمتش و کنارش نشستم.یه دفه دیدم یه قطره اشک از چشمش افتاد پایین.دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم
_خوبی؟
انگار تازه متوجه من شد.هندزفریشو از تو گوشش دراورد و با چشمای اشکیش نگام کرد.
_چی؟
از حرص پلکامو به هم فشار دادم و زیرلب گفتم
_اخه الان وقت اومدن بود؟
شاهین با لبخند بهم سلام کرد و سری برای میلاد تکون داد.رو به من گفت
_اتفاقی دیدمت.با بچه ها جمع شدیم که ازینجا بریم یه طرفی.گفتم بهت بگم شاید بخوای بیای.
اصلا حوصله نداشتم.نگاهی به سمتی که بچه ها نشسته بودن انداختم.لیلام بود و داشت با اخم نگام میکرد.گفتم
_راستش...
نگاهمو به میلاد دادم که به گوشه ای از میز نگاه میکرد.
اگه الان همراه میلاد باشم که درست و حسابی بهم حرفشو نمیزنه و فقط اعصابم خورد میشه.از ارمانم که ادرسی ندارم و هروقت بخواد خودش میاد.مامانم که الان قطعا خونه نیست.
شاید اگه همراه بچه ها برم یکم حالم عوض بشه.
ادامه دادم
_اره...ممنون که گفتی...چند لحظه دیگه میام.
لبخندی زد و گفت
_باشه پس منتظرم.
با لبخند سری تکون دادم و اون رفت پیش بقیه بچه ها.
میلاد اروم گفت
_نمیخوای حرفامو بشنوی؟
کولمو برداشتم و بلند شدم.گفتم
_هروقت تصمیم گرفتی همه ی واقعیتو بهم بگی میشنوم.
بی خدافظی رفتم سمت شاهین و لیلا.اکثر بچه هارو دیده بودم و میشناختم.اما بعضیارو هم نمیشناختم.به درخواست شاهین سوار ماشین اون و لیلا شدم.
توی مسیر لیلا یه کلمه هم حرف نزد و گاهی شاهین با حرفاش میخندوندمون.
کمی از شهر فاصله گرفتیم.هوا سرد بود.پالتومو به خودم نزدیک تر کردم و دستامو بهم مالیدم.
انگار کم کم داشتیم میرسیدیم.سه تا ماشین بودیم.لیلا پیاده شد و درو محکم بست.
منم پیاده شدم و رفتم سمت کسایی که میشناختم.خیلی جای قشنگی بود.شبیه یه ره جنگلی بود.اکثر بچه ها جفت جفت نشسته بودن.شاهین و لیلا هم پیش هم نشسته بودن و منم رفتم پیش الهام و سحر که همکلاسی هام بودن. دو تا زیر انداز پهن کردیم و گرد نشستیم.هوا خیلی خوب بود و با شوخی های بچه ها انقدر خندیدم که دلم درد گرفت.
هوا کم کم رو به تاریکی میرفت.پسرا رفتن سراغ جم کردن چوب و برپا کردن اتیش.بعضیام رفتن سراغ جوجه ها و مخلفاتش تا شام درست کنن.
تلفنم زنگ خورد.مامان بود.گفتم
_الو.جانم؟
_سلام نوشین کجایی؟
_با بچه های دانشگاه اومدیم بیرون.
_کی برمیگردی؟کسی هست برت گردونه؟
_اره خیالت راحت.الهام و سحر هستن با ماشین اونا برمیگردم.
صداش نگران شده بود
_زود برگرد خب؟ازشون دور نشی.
_باشه مواظبم.
_خب...خدافظ عزیزم
_خدافظ
گوشیو قط کردم.چشمم خورد به لیلا که تنها نشسته بود و هندزفری تو گوشش بود.رفتم سمتش و کنارش نشستم.یه دفه دیدم یه قطره اشک از چشمش افتاد پایین.دستمو گذاشتم رو شونش و گفتم
_خوبی؟
انگار تازه متوجه من شد.هندزفریشو از تو گوشش دراورد و با چشمای اشکیش نگام کرد.
_چی؟
۲.۹k
۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.