پارت۳۲
پارت۳۲
صدای جیغم به بچه ها نمیرسید.دست و پا میزدم تا ولم کنه ولی زورم بهش نمیرسید.
صدای بچه ها رو میشنیدم که اسممو صدا میزدن.ولی صدای من بهشون نمیرسید.
_دستمو بر میدارم ولی جیغ نزن.
صدا برام اشنا بود.سرمو تند تند تکون دادم.چون نفس کشیدن برام سخت شده بود.اروم دستشو برداشت و ازم فاصله گرفت.خم شدم و به سرفه افتادم.تند تند نفس کشیدم تا حالم بهتر شه.سرمو بالا اوردم.سپهر با روبروم ایستاده بود و نگام میکرد.
صدای الهام و سحرو شنیدم که میگفتن
_نوشین کجاست پس؟رفته؟
_نمیدونم.ولی فکر کنم با لیلا و شاهین رفت.
_خب پس بریم؟
_اره دیگه...وقتی نیست یعنی رفته باهاشون.
خواستم بدوئم سمتشو که سپهر دستمو کشید و توی یه ثانیه بعد دیگه اونجا نبودیم.
دور و برم پر درخت بود و خبری از جاده نبود.دور خودم چرخیدم و گفتم
_منو کجا اوردی؟
جوابمو نداد و فقط نگام میکرد.
داد زدم
_منو کجا اوردی؟
_اروم شو تا بگم.
عصبانی بودم.عصبی و ترسیده...قلبم داشت از جا کنده میشد.بهش اعتماد نداشتم.با داد حرف میزدم
_چجوری اروم باشم؟اصن تو با چه اجازه ای منو اوردی اینجا ها؟
حالت صورتش تغییر کرد و چند قدم عقب رفت.من همچنان داد میزدم
_با تو عم.چرا جواب نمیدی؟
باد شدیدی برگای دور و برمونو تکون میداد.دلم میخواست ازونجا برم.
_نمیخوای چیزی بگی نه؟هیچکس نمیخواد جواب سوالای منو بده؟
باد شدید و شدید تر شد.سپهر یه دستشو روبروم گرفت و گفت
_اروم باش نوشین.
جیغ زدم
_منو ببر خونه
سپهر با شدت زیادی به عقب پرت شد و با تنه درخت بزرگی برخورد کرد.روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید.
باد ایستاد.همه چی اروم شد.سریع رفتم سمتش.نمیخواستم اینطوری بشه.
نشستم کنارش و گفتم
_من...واقعا معذرت میخوام.نمیخواستم اینطوری...
از خودم ترسیدم.من اون لحظه از خودم وحشت کردم.
_نوشین؟چیشد؟
با صدای ارمان سرمو به عقب برگردوندم.دویید سمت ما و نشست کنار سپهر.
سپهر با درد گفت
_خوبم...چیزی نیست خوبم...
ارمان گفت
_اینجا چیکار میکنی؟
سوالی بهمون نگاه کرد.سپهر بلند شد و لباساشو تکون داد.دستام هنوز میلرزید.
سپهر گفت
_میخواستم قدرتشو ببینم...
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد
_که دیدم.
ارمان با اخم گفت
_تو مسئولیت اینکارو به من سپردی.خودم ترتیبشو میدم.
سپهر بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره گفت
_البته این هنوز یه گوشه از قدرتش بود.کمکش کن کنترلش کنه.
آرمان سری تکون داد.بعد از چند لحظه گفت
_من میبرمش خونه.تو برگرد.
سپهر چند قدمی از ما دور شد.ولی برگشت و رو به من گفت
_ساحره...
نگاهش کردم.ادامه داد
_از قدرتت خوشم میاد
چشمکی بهم زد و تو یه پلک زدن دیگه اونجا نبود.من بودم و ارمان...
صدای جیغم به بچه ها نمیرسید.دست و پا میزدم تا ولم کنه ولی زورم بهش نمیرسید.
صدای بچه ها رو میشنیدم که اسممو صدا میزدن.ولی صدای من بهشون نمیرسید.
_دستمو بر میدارم ولی جیغ نزن.
صدا برام اشنا بود.سرمو تند تند تکون دادم.چون نفس کشیدن برام سخت شده بود.اروم دستشو برداشت و ازم فاصله گرفت.خم شدم و به سرفه افتادم.تند تند نفس کشیدم تا حالم بهتر شه.سرمو بالا اوردم.سپهر با روبروم ایستاده بود و نگام میکرد.
صدای الهام و سحرو شنیدم که میگفتن
_نوشین کجاست پس؟رفته؟
_نمیدونم.ولی فکر کنم با لیلا و شاهین رفت.
_خب پس بریم؟
_اره دیگه...وقتی نیست یعنی رفته باهاشون.
خواستم بدوئم سمتشو که سپهر دستمو کشید و توی یه ثانیه بعد دیگه اونجا نبودیم.
دور و برم پر درخت بود و خبری از جاده نبود.دور خودم چرخیدم و گفتم
_منو کجا اوردی؟
جوابمو نداد و فقط نگام میکرد.
داد زدم
_منو کجا اوردی؟
_اروم شو تا بگم.
عصبانی بودم.عصبی و ترسیده...قلبم داشت از جا کنده میشد.بهش اعتماد نداشتم.با داد حرف میزدم
_چجوری اروم باشم؟اصن تو با چه اجازه ای منو اوردی اینجا ها؟
حالت صورتش تغییر کرد و چند قدم عقب رفت.من همچنان داد میزدم
_با تو عم.چرا جواب نمیدی؟
باد شدیدی برگای دور و برمونو تکون میداد.دلم میخواست ازونجا برم.
_نمیخوای چیزی بگی نه؟هیچکس نمیخواد جواب سوالای منو بده؟
باد شدید و شدید تر شد.سپهر یه دستشو روبروم گرفت و گفت
_اروم باش نوشین.
جیغ زدم
_منو ببر خونه
سپهر با شدت زیادی به عقب پرت شد و با تنه درخت بزرگی برخورد کرد.روی زمین افتاد و از درد به خودش پیچید.
باد ایستاد.همه چی اروم شد.سریع رفتم سمتش.نمیخواستم اینطوری بشه.
نشستم کنارش و گفتم
_من...واقعا معذرت میخوام.نمیخواستم اینطوری...
از خودم ترسیدم.من اون لحظه از خودم وحشت کردم.
_نوشین؟چیشد؟
با صدای ارمان سرمو به عقب برگردوندم.دویید سمت ما و نشست کنار سپهر.
سپهر با درد گفت
_خوبم...چیزی نیست خوبم...
ارمان گفت
_اینجا چیکار میکنی؟
سوالی بهمون نگاه کرد.سپهر بلند شد و لباساشو تکون داد.دستام هنوز میلرزید.
سپهر گفت
_میخواستم قدرتشو ببینم...
نگاهی بهم انداخت و ادامه داد
_که دیدم.
ارمان با اخم گفت
_تو مسئولیت اینکارو به من سپردی.خودم ترتیبشو میدم.
سپهر بدون اینکه نگاهشو ازم بگیره گفت
_البته این هنوز یه گوشه از قدرتش بود.کمکش کن کنترلش کنه.
آرمان سری تکون داد.بعد از چند لحظه گفت
_من میبرمش خونه.تو برگرد.
سپهر چند قدمی از ما دور شد.ولی برگشت و رو به من گفت
_ساحره...
نگاهش کردم.ادامه داد
_از قدرتت خوشم میاد
چشمکی بهم زد و تو یه پلک زدن دیگه اونجا نبود.من بودم و ارمان...
۲.۳k
۰۲ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.