پارت ۳۶
پارت ۳۶
آرمان بلند شد و گفت
_ولی این تازه اولشه.صبر کن الان بر میگردم.
مثل دفعه ی قبل دستشو گذاشت روی دیوار و بعد از چند لحظه دری که قبلا اونجا دیده نمیشد باز شد!
کمی به شمعم نگاه کردم و با خودم تکرار کردم
_ساحره ی نور...
حتی معنیشو هم نمیدونستم اما نسبت بهش حس خوبی داشتم.بلند شدم و گشتی توی اتاق زدم.دلم میخواست برم توی کتابخونه ای که قبلا دیده بودم.رفتم سمت گلای روی میز گوشه ی اتاق.یه رز زرد برداشتم و بوییدم.عاشق گل بودم.هر گلی...گلای داوودی ای که وسط میز بود بود رو برداشتم.یکیش رو جدا کردم و لای موهام گذاشتم.رفتم جلوی آینه تا توی موهام ببینمش.
جلوی آینه ایستادم.جیغ کوتاهی کشیدم و سریع برگشتم.انتظار دیدن سپهرو توی اتاق نداشتم.با لبخند و حالتی خونسرد داشت نگاهم میکرد.گفت
_بهت میاد.
اخمی کردم و گفتم
_میشه از ترسوندن من دست برداری؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_خوش میگذره.
حرفای سپهر عصبیم میکرد.چند قدمی به سمت میز برداشت و شمع روشنو توی دستش گرفت.درحالی که نگاهش به شمع بود گفت
_از پس این یکی برومدی.خیلی خوبه...
من حرفی نمیزدم.فقط اون حرف میزد.
به سمتم اومد و توی فاصله ی نزدیکی ازم ایستاد.
_از من میترسی؟
تمام جدیتمو توی چشمام ریختم و بی حرف به چشماش زل زدم.هرچند...ازش میترسیدم.
لبخند کجی زد و نزدیک تر شد.چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و بعد دستشو به سمت گل روی موهام اورد.
هنوز دستش به موهام نرسیده بود که صدای آرمان سکوت اتاقو شکست.
_سپهر...
دست سپهر از حرکت ایستاد و ازم فاصله گرفت.نفس حبس شدمو بیرون فرستادم و چشمامو بستم.
آرمان گفت
_مشکلی پیش اومده؟
سپهر به سمت دیوار رفت و گفت
_نه چیزی نیست.اومدم سری به ساحرمون بزنم.
درو باز کرد و موقع بستن در چشمکی بهم زد و درو بست.واقعا این ادم نفرت انگیز بود.
آرمان چند ثانیه ای به در بسته نگاه کرد و بعد با اخم به سمت میز وسط اتاق رفت.دو تا کتاب قطور هم دستش بود.
کتابا رو روی میز گذاشت و گفت
_باید اینارو بخونی.
تکیمو از میز گلا گرفتم و به سمتش رفتم.
_اینا چی هست؟
_مربوط میشه به جادو ها و ورد ها که باید دقیق یادشون بگیری.
نگران به کتابا نگاه کردم که تک خنده ای کرد و گفت
_نگران نباش...کمکت میکنم.
لبخندی زدم و یکیشو برداشتم.از یک کلمشم سر در نمیاوردم.فکر کنم قیافم با دیدن صفحه های کتاب خیلی خنده دار شده بود.چون آرمان عادت نداشت خیلی بخنده.حداقل من ندیده بود.بلند شد و به سمتم اومد.روبروم ایستاد و اروم گفت:
_زود یادشون میگیری.میدونم که میتونی...
لبخندی زدم و چشمامو انداختم پایین.اونم دیگه چیزی نگفت اما هنوز اونجا ایستاده بودم.دستش رفت سمت موهام.خشکم زد.با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم.گل روی موهامو برداشت و بویید و چشماشو بست.مطمئن بودم دستام میلرزه.کتابی که هموز دستم بود رو فشردم تا لرزش دستام معلوم نباشه.چشماشو باز کرد و گل رو دوباره گذاشت لای موهام.با برخورد دستش با پیشونیم کتاب از بغلم سر خورد و افتاد پایین.سریع خودمو عقب کشیدم و خم شدم تا کتابو بردارم.هول شده گفتم
_خب دیگه فک کنم واسه امروز کافی باشه.من برم خونه تا این دوتا رو بخونم کلی وقت میبره.بهتره دیگه برم.
لبخندی زد و گفت
_باشه.
و دستشو به سمتم گرفت...
آرمان بلند شد و گفت
_ولی این تازه اولشه.صبر کن الان بر میگردم.
مثل دفعه ی قبل دستشو گذاشت روی دیوار و بعد از چند لحظه دری که قبلا اونجا دیده نمیشد باز شد!
کمی به شمعم نگاه کردم و با خودم تکرار کردم
_ساحره ی نور...
حتی معنیشو هم نمیدونستم اما نسبت بهش حس خوبی داشتم.بلند شدم و گشتی توی اتاق زدم.دلم میخواست برم توی کتابخونه ای که قبلا دیده بودم.رفتم سمت گلای روی میز گوشه ی اتاق.یه رز زرد برداشتم و بوییدم.عاشق گل بودم.هر گلی...گلای داوودی ای که وسط میز بود بود رو برداشتم.یکیش رو جدا کردم و لای موهام گذاشتم.رفتم جلوی آینه تا توی موهام ببینمش.
جلوی آینه ایستادم.جیغ کوتاهی کشیدم و سریع برگشتم.انتظار دیدن سپهرو توی اتاق نداشتم.با لبخند و حالتی خونسرد داشت نگاهم میکرد.گفت
_بهت میاد.
اخمی کردم و گفتم
_میشه از ترسوندن من دست برداری؟
شونه ای بالا انداخت و گفت
_خوش میگذره.
حرفای سپهر عصبیم میکرد.چند قدمی به سمت میز برداشت و شمع روشنو توی دستش گرفت.درحالی که نگاهش به شمع بود گفت
_از پس این یکی برومدی.خیلی خوبه...
من حرفی نمیزدم.فقط اون حرف میزد.
به سمتم اومد و توی فاصله ی نزدیکی ازم ایستاد.
_از من میترسی؟
تمام جدیتمو توی چشمام ریختم و بی حرف به چشماش زل زدم.هرچند...ازش میترسیدم.
لبخند کجی زد و نزدیک تر شد.چند ثانیه به چشمام نگاه کرد و بعد دستشو به سمت گل روی موهام اورد.
هنوز دستش به موهام نرسیده بود که صدای آرمان سکوت اتاقو شکست.
_سپهر...
دست سپهر از حرکت ایستاد و ازم فاصله گرفت.نفس حبس شدمو بیرون فرستادم و چشمامو بستم.
آرمان گفت
_مشکلی پیش اومده؟
سپهر به سمت دیوار رفت و گفت
_نه چیزی نیست.اومدم سری به ساحرمون بزنم.
درو باز کرد و موقع بستن در چشمکی بهم زد و درو بست.واقعا این ادم نفرت انگیز بود.
آرمان چند ثانیه ای به در بسته نگاه کرد و بعد با اخم به سمت میز وسط اتاق رفت.دو تا کتاب قطور هم دستش بود.
کتابا رو روی میز گذاشت و گفت
_باید اینارو بخونی.
تکیمو از میز گلا گرفتم و به سمتش رفتم.
_اینا چی هست؟
_مربوط میشه به جادو ها و ورد ها که باید دقیق یادشون بگیری.
نگران به کتابا نگاه کردم که تک خنده ای کرد و گفت
_نگران نباش...کمکت میکنم.
لبخندی زدم و یکیشو برداشتم.از یک کلمشم سر در نمیاوردم.فکر کنم قیافم با دیدن صفحه های کتاب خیلی خنده دار شده بود.چون آرمان عادت نداشت خیلی بخنده.حداقل من ندیده بود.بلند شد و به سمتم اومد.روبروم ایستاد و اروم گفت:
_زود یادشون میگیری.میدونم که میتونی...
لبخندی زدم و چشمامو انداختم پایین.اونم دیگه چیزی نگفت اما هنوز اونجا ایستاده بودم.دستش رفت سمت موهام.خشکم زد.با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم.گل روی موهامو برداشت و بویید و چشماشو بست.مطمئن بودم دستام میلرزه.کتابی که هموز دستم بود رو فشردم تا لرزش دستام معلوم نباشه.چشماشو باز کرد و گل رو دوباره گذاشت لای موهام.با برخورد دستش با پیشونیم کتاب از بغلم سر خورد و افتاد پایین.سریع خودمو عقب کشیدم و خم شدم تا کتابو بردارم.هول شده گفتم
_خب دیگه فک کنم واسه امروز کافی باشه.من برم خونه تا این دوتا رو بخونم کلی وقت میبره.بهتره دیگه برم.
لبخندی زد و گفت
_باشه.
و دستشو به سمتم گرفت...
۳.۰k
۰۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.