*شیلان* بچگی های شیلان
*شیلان* #بچگی های شیلان
شیلان:
عمو دستی به موهام کشید وگفت : رسیدیم دخترم
یه خونه روستایی قشنگ زمین گِل بودانگار بارون باریده بودعمو بغلم کرد وگذاشتم رو سکوی سیمانی وخودشم اومد کنارم کفش هاش رو دراورد منم خواستم در بیارم اجازه نداد واز پله ها رفتیم بالا در ورودی رو باز کرد وگفت : بچه ها خوشحال میشن تو رو ببینن
بهش نگاه کردم وارد یه خونه ای می شدم که هنوز آدم هاش رو نمی شناختم رفتیم داخل کفشامو دراوردم یه زن مهربون با یه لباس قرمز خیلی قشنگ اومد استقبالمون جلو پام نشست وبغلم کرد
- چقدر خوشگله ...اردلان
عمو : اسمش شیلان
زنه : همون اسمی که پدرش دوست داشت
دیدم یهو چندتا بچه پشت سر هم پیدا شدن
عمو : اشکان پسر بزرگم
اشکان سلام کرد وبهم لبخند زد موهای مشکی وچشای قهوه ای قشنگ بود وبه عمو رفته چون خیلی شبیه اش بود
عمو : اینم هیرساست
یه پسرمو بور چشم رنگی اومد جلو پر صورتش خنده وشیطنت بود
هیرسا : چقدر شبیه عروسک هانیه است
لپمو کشید
عمو : هیرسا
عمو بهش اخم کرد یه لبخند زد ورفت عقب بعدی هم یه پسره ای ریزه میزه ای مو مشکی وچشای روشن بودداشت بوسیدم وگفت : خوشحالم اومدی شیلان جون منم هانی هستم
بعدشم یه دختر هم سن سال خودم اومد وومحکم بغلم کرد
عمو : هانیه هم سن خودته عزیزم
لبخند زدم این از ورودم به خونه ای عمو شام یه غذای خوشمزه خوردیم که نمی دونم اسمش چی بودچون اسم غذاهاشون رو نمی دونستم وبعدم زن عموم منو برد اتاقی وگفت : از حالا این اتاق مال شما دوتا تا وقتی که اینجا رو بزرگتر کنیم
هیرسا که داشت کتاب می خوند متعجب نگامون کرد وگفت : چیییی اینجا اتاق منه این دوتا بیان اتاق من
زن عمو : اِ هیرسا
هیرسا : اینجا اتاق منه دلم نمی خواد کسی بیاد تو اتاقم اونم این دختر خارجی
عمو : چی شده
هیرسا اخم کرد وگفت : اینجا اتاق منه اجاز...
عمو : دیگه نیست میری پیش اشکان یا هانی تا وقتی خونه رو تعمیر کنیم برگرد به اتاقت فعلا برو
هانیه : خدا رو شکر منم یه خواهر پیدا کردم
هیرسا موهاشو کشید واونم جیغ زد تا عمو خواست بگیرش فرار کرد انگار از اومدن من این یکی پسر عمو اصلا راضی نبود
شیلان:
عمو دستی به موهام کشید وگفت : رسیدیم دخترم
یه خونه روستایی قشنگ زمین گِل بودانگار بارون باریده بودعمو بغلم کرد وگذاشتم رو سکوی سیمانی وخودشم اومد کنارم کفش هاش رو دراورد منم خواستم در بیارم اجازه نداد واز پله ها رفتیم بالا در ورودی رو باز کرد وگفت : بچه ها خوشحال میشن تو رو ببینن
بهش نگاه کردم وارد یه خونه ای می شدم که هنوز آدم هاش رو نمی شناختم رفتیم داخل کفشامو دراوردم یه زن مهربون با یه لباس قرمز خیلی قشنگ اومد استقبالمون جلو پام نشست وبغلم کرد
- چقدر خوشگله ...اردلان
عمو : اسمش شیلان
زنه : همون اسمی که پدرش دوست داشت
دیدم یهو چندتا بچه پشت سر هم پیدا شدن
عمو : اشکان پسر بزرگم
اشکان سلام کرد وبهم لبخند زد موهای مشکی وچشای قهوه ای قشنگ بود وبه عمو رفته چون خیلی شبیه اش بود
عمو : اینم هیرساست
یه پسرمو بور چشم رنگی اومد جلو پر صورتش خنده وشیطنت بود
هیرسا : چقدر شبیه عروسک هانیه است
لپمو کشید
عمو : هیرسا
عمو بهش اخم کرد یه لبخند زد ورفت عقب بعدی هم یه پسره ای ریزه میزه ای مو مشکی وچشای روشن بودداشت بوسیدم وگفت : خوشحالم اومدی شیلان جون منم هانی هستم
بعدشم یه دختر هم سن سال خودم اومد وومحکم بغلم کرد
عمو : هانیه هم سن خودته عزیزم
لبخند زدم این از ورودم به خونه ای عمو شام یه غذای خوشمزه خوردیم که نمی دونم اسمش چی بودچون اسم غذاهاشون رو نمی دونستم وبعدم زن عموم منو برد اتاقی وگفت : از حالا این اتاق مال شما دوتا تا وقتی که اینجا رو بزرگتر کنیم
هیرسا که داشت کتاب می خوند متعجب نگامون کرد وگفت : چیییی اینجا اتاق منه این دوتا بیان اتاق من
زن عمو : اِ هیرسا
هیرسا : اینجا اتاق منه دلم نمی خواد کسی بیاد تو اتاقم اونم این دختر خارجی
عمو : چی شده
هیرسا اخم کرد وگفت : اینجا اتاق منه اجاز...
عمو : دیگه نیست میری پیش اشکان یا هانی تا وقتی خونه رو تعمیر کنیم برگرد به اتاقت فعلا برو
هانیه : خدا رو شکر منم یه خواهر پیدا کردم
هیرسا موهاشو کشید واونم جیغ زد تا عمو خواست بگیرش فرار کرد انگار از اومدن من این یکی پسر عمو اصلا راضی نبود
۲۱.۶k
۰۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.