رمان همسر اجباری پارت صد ودوازدهم
#رمان_همسر_اجباری #پارت_صد ودوازدهم
آنا ممنونم ک کمکم کردی. ممنونم ک تحملم کردی تحمل من واسه خودمم سخته. ازت خواهش میکنم منو بخاطر
خوبیات حاللم کن .من شاید تو زندگیه تو هیچ خاطره خوشی نزاشتم.اما من هروقت از تو یاد کنم یه لبخند رو لبم
میاد .آنا یادت باشه مواظب خوبیات باشی تو این دنیا هرچه قدم آدما بدی کنن بازم یه خوبی یه مهربونی آرومشون
میکنه. پس هیچ وقت از خوبی و مهربونیت کوتاه نیا.
-آریا توام منو بخاطر این که ناخواسته اومدم تو زندگیت ببخش. و شب بخیر رفت بیرون من همینجوری زل زده
بودم ب در بسته.رفتم رو تخت دراز کشیدم چشامو بستم تا شاید خوابم برد کلید المپ باالی یرمو خاموش کردم.
وچشامو بستم...
این خاطرات و رفتارای من با آنا بود ک مرور میشد همشون واون آدم صبور آنا بود ک حتی یه بارم رفتارمو ب روم
نیورد.خدایا چرا... این زندگی اینطوریه.من دارم دیوونه میشه...خواب واسم تو این لحظه معنی نداشت کاش بازم آنا
بودش.عین مورفین شده بوو واسه قلب بیقرارم .آرامش عجیبی رو بهم هدیه میداد...
خیلی سعی کردم بخوابم اما بی فایده بود دیگه کال بیخیال خوابیدن شدم...
تو فکرو خیال خودم بودم ک صدای جیغ و داد آنا بلند شد بازم همون کابوس هیشگیش بود. از تخت اومدم پایین با
همون زیر پوش تنم و یه شلوارک رفتم بیرون سمت اتاق آنا.
درو باز کردم آنا داشت دستاشو تو هوا تکون میداد.دلم واسش ریش شد اگه من نباشم کی آرومش کنه کی بیدارش
کنه.خدایا...
رفتم سمتنش دستاشو گرفتم.صداش زدم
آنا...آنا...
آنی خانم ....عزیزم...این دفع مثل هربار نبود ریر تراز قل بیدار شده با دستت به صورت زدم. آنا با تووووام آنا..
دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم.شونه هاشو باهون حالت ک بی تابی میکرد گرفتم و داد زدم آنا عزیزم آناااا.
با گریه و هق هق بیدار شد چشماشو باز کرد سریع یه لیوان آب واسش ریختمو بادست خودم لیوان آببردم نزدیک
لبشو یکم که ازش خورد سرشو داد باال ک ینی بسه. بازم داشت هق هق میکرد.اونم ب شدت.خانمم گریه نکن بسه آروم باش جون آریا آروم باش اگه من دستم ب اون لعنتی برسه تیکه تیکه اش میکنم زنده ب
گورش میکنم .عزیز دلم آروم باش مواشو نوازش میکردمو سرشو میبوسیدم.
خانمم.اون یکی دستمو انداختم زیر زانواش و از تخت برش داشتمآ آریا...ب بخشید با آزم ...من اا ذیت ت .کردم.ب خودم چسبوندمشو گفتم .تو یه جوجه بی آزاری .آزارت کجا بود
آریا کجا منو بزار زمین .
هیچی نگفتم واونم فهمید که من دارم کارخودم میکنم از ترس سقوط دستشو دور گردنم حلقه کرد اول جا خوردم
اما از این نزدیکی بدم نمیومد یه بوسه رو لپش زدم.ممم.بریم ک مواطبت باشه جوجه.
نزدیکای اتاق بودم که آنا گفت.
Comments please
آنا ممنونم ک کمکم کردی. ممنونم ک تحملم کردی تحمل من واسه خودمم سخته. ازت خواهش میکنم منو بخاطر
خوبیات حاللم کن .من شاید تو زندگیه تو هیچ خاطره خوشی نزاشتم.اما من هروقت از تو یاد کنم یه لبخند رو لبم
میاد .آنا یادت باشه مواظب خوبیات باشی تو این دنیا هرچه قدم آدما بدی کنن بازم یه خوبی یه مهربونی آرومشون
میکنه. پس هیچ وقت از خوبی و مهربونیت کوتاه نیا.
-آریا توام منو بخاطر این که ناخواسته اومدم تو زندگیت ببخش. و شب بخیر رفت بیرون من همینجوری زل زده
بودم ب در بسته.رفتم رو تخت دراز کشیدم چشامو بستم تا شاید خوابم برد کلید المپ باالی یرمو خاموش کردم.
وچشامو بستم...
این خاطرات و رفتارای من با آنا بود ک مرور میشد همشون واون آدم صبور آنا بود ک حتی یه بارم رفتارمو ب روم
نیورد.خدایا چرا... این زندگی اینطوریه.من دارم دیوونه میشه...خواب واسم تو این لحظه معنی نداشت کاش بازم آنا
بودش.عین مورفین شده بوو واسه قلب بیقرارم .آرامش عجیبی رو بهم هدیه میداد...
خیلی سعی کردم بخوابم اما بی فایده بود دیگه کال بیخیال خوابیدن شدم...
تو فکرو خیال خودم بودم ک صدای جیغ و داد آنا بلند شد بازم همون کابوس هیشگیش بود. از تخت اومدم پایین با
همون زیر پوش تنم و یه شلوارک رفتم بیرون سمت اتاق آنا.
درو باز کردم آنا داشت دستاشو تو هوا تکون میداد.دلم واسش ریش شد اگه من نباشم کی آرومش کنه کی بیدارش
کنه.خدایا...
رفتم سمتنش دستاشو گرفتم.صداش زدم
آنا...آنا...
آنی خانم ....عزیزم...این دفع مثل هربار نبود ریر تراز قل بیدار شده با دستت به صورت زدم. آنا با تووووام آنا..
دیگه کم کم داشتم نگرانش میشدم.شونه هاشو باهون حالت ک بی تابی میکرد گرفتم و داد زدم آنا عزیزم آناااا.
با گریه و هق هق بیدار شد چشماشو باز کرد سریع یه لیوان آب واسش ریختمو بادست خودم لیوان آببردم نزدیک
لبشو یکم که ازش خورد سرشو داد باال ک ینی بسه. بازم داشت هق هق میکرد.اونم ب شدت.خانمم گریه نکن بسه آروم باش جون آریا آروم باش اگه من دستم ب اون لعنتی برسه تیکه تیکه اش میکنم زنده ب
گورش میکنم .عزیز دلم آروم باش مواشو نوازش میکردمو سرشو میبوسیدم.
خانمم.اون یکی دستمو انداختم زیر زانواش و از تخت برش داشتمآ آریا...ب بخشید با آزم ...من اا ذیت ت .کردم.ب خودم چسبوندمشو گفتم .تو یه جوجه بی آزاری .آزارت کجا بود
آریا کجا منو بزار زمین .
هیچی نگفتم واونم فهمید که من دارم کارخودم میکنم از ترس سقوط دستشو دور گردنم حلقه کرد اول جا خوردم
اما از این نزدیکی بدم نمیومد یه بوسه رو لپش زدم.ممم.بریم ک مواطبت باشه جوجه.
نزدیکای اتاق بودم که آنا گفت.
Comments please
۱۷.۹k
۱۰ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.