اتاق خون گرفته
#اتاق_خون_گرفته
پارت چهار
پرده ها کشیده شد و زن در تاریکی ناپدید شد ، تو همین لحظه پرستار وارد اتاق شد : « وای ، چه خبره ؟ ، اقققاییی دکککککتتتررر »
چشمام رو می بستم که مرد ماسک رو یه لحظه برداشت بعد دوباره گذاشت ،
چشم هام رو باز کرد ، سرمو اوردم بالا و به سمت راست کج شدم ، دوست داشتم بالا بیارم ، پرستار بالش رو جا به جا کرد و سرم رو اروم رو بالش گذاشت ،
یه زنی اومد دم اتاق و یه چیزی به دکتر گفت ، دکتر هم به پرستار ها یه چیزی گفت و از اتاق خارج شد ، منتظر بودم پرستار از اتاق بره بیرون ولی از جاش تکون نمی خورد ، زن رو تو تاریکی اتاق دیدم که اخم کرده بود .
به پرستار نگاه کردم و فکر کردم ، اها فهمیدم : « خانم پرستار ، من خیلی گشنمه ، دارم می میرم ، ترو خدا خانم پرستار ، یه چیزی واسه من بگیرید دارم می میرم »
_ « ببخشید خانم ، ولی به من گفتن چهار چشمی مراقب شما باشم »
با مظلوم نمایی گفتم : « خانم دکتر ، الان میمیرم خوب از گشنگی ، واسه خودتون هم یه چیزی بگیرید من حساب می کنم »
زن بلند شد و گفت باشه و از اتاق خارج شد ، تک تک وسایل رو از خودم کندم و از اتاق رفتم بیرون ، میثم رو رو صندلی دیدم ، سریع دستش رو گرفتم ، دخترم هم کنارش بود ، میثم پرسید : « کجا می ریم ؟ »
سریع گفتم : « یه جایی که کسی پیدامون نکنه ، دخترم ، خواهرت کجاست ؟ »
کاغذ خونی رو پیدا کردم که روش نوشته بود : « خونه »
تمام بدنم رو لرز گرفت . با تمام سرعت از بیمارستان خارج شدم ، همسایه مون رو از ماشین بیرون کردم ، و سوار شدم ، با تمام قدرتم گاز دادم ، چاقویی که زن بهم داده بود و زیر لحاف قایم کرده بودم رو از ماشین پرت کردم بیرون ، رسیدیم خونه ، میثم گفت : « اینجا »
رفتم تو حیاط و دخترم رو دیدم که با طناب دار به درخت وصل شده بود . جیغ زدم ، یه کاغذ خونی روی چمن ها بود که نوشته بود ، « به من دروغ می گی ؟ »
صدای ماشین قراضه ای اومدم ، شورلت بود ، وارد چمن شد ، من خیلی دیر فهمیدم می خواد بزنه به میثم ، میثم رو دادم کنار و شورلت محکم به میثم خورد و میثم افتاد زمین ....
پارت چهار
پرده ها کشیده شد و زن در تاریکی ناپدید شد ، تو همین لحظه پرستار وارد اتاق شد : « وای ، چه خبره ؟ ، اقققاییی دکککککتتتررر »
چشمام رو می بستم که مرد ماسک رو یه لحظه برداشت بعد دوباره گذاشت ،
چشم هام رو باز کرد ، سرمو اوردم بالا و به سمت راست کج شدم ، دوست داشتم بالا بیارم ، پرستار بالش رو جا به جا کرد و سرم رو اروم رو بالش گذاشت ،
یه زنی اومد دم اتاق و یه چیزی به دکتر گفت ، دکتر هم به پرستار ها یه چیزی گفت و از اتاق خارج شد ، منتظر بودم پرستار از اتاق بره بیرون ولی از جاش تکون نمی خورد ، زن رو تو تاریکی اتاق دیدم که اخم کرده بود .
به پرستار نگاه کردم و فکر کردم ، اها فهمیدم : « خانم پرستار ، من خیلی گشنمه ، دارم می میرم ، ترو خدا خانم پرستار ، یه چیزی واسه من بگیرید دارم می میرم »
_ « ببخشید خانم ، ولی به من گفتن چهار چشمی مراقب شما باشم »
با مظلوم نمایی گفتم : « خانم دکتر ، الان میمیرم خوب از گشنگی ، واسه خودتون هم یه چیزی بگیرید من حساب می کنم »
زن بلند شد و گفت باشه و از اتاق خارج شد ، تک تک وسایل رو از خودم کندم و از اتاق رفتم بیرون ، میثم رو رو صندلی دیدم ، سریع دستش رو گرفتم ، دخترم هم کنارش بود ، میثم پرسید : « کجا می ریم ؟ »
سریع گفتم : « یه جایی که کسی پیدامون نکنه ، دخترم ، خواهرت کجاست ؟ »
کاغذ خونی رو پیدا کردم که روش نوشته بود : « خونه »
تمام بدنم رو لرز گرفت . با تمام سرعت از بیمارستان خارج شدم ، همسایه مون رو از ماشین بیرون کردم ، و سوار شدم ، با تمام قدرتم گاز دادم ، چاقویی که زن بهم داده بود و زیر لحاف قایم کرده بودم رو از ماشین پرت کردم بیرون ، رسیدیم خونه ، میثم گفت : « اینجا »
رفتم تو حیاط و دخترم رو دیدم که با طناب دار به درخت وصل شده بود . جیغ زدم ، یه کاغذ خونی روی چمن ها بود که نوشته بود ، « به من دروغ می گی ؟ »
صدای ماشین قراضه ای اومدم ، شورلت بود ، وارد چمن شد ، من خیلی دیر فهمیدم می خواد بزنه به میثم ، میثم رو دادم کنار و شورلت محکم به میثم خورد و میثم افتاد زمین ....
۲۱.۵k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.