داستان
#داستان
سلام امیر هستم داستان من از اونجایی شروع شد ک چنسال پیش ۱۳بدر خیلی بارون شدیدی میومد جوری ک هیچکس نتونست از خونه بره بیرون طرفای ظهر بود خانواده عموم زنگ زدن گفتن میایم خونتون دور هم باشیم خلاصه اومدن ..عموم ۳تا دختر داره منم۲خواهر خلاصه دور هم بودیم و اینا یدفه دختر عموم ک اونموقع دانشگاه میرف گفت بچه ها بیاین روح احضار کنیم ک هممون استقبال کردیم.خونه ما ۲طبقه هس منو دختر عموهام و خواهرام رفتیم طبقه بالا ی مقوا اوردیم و روش ی سری چیزا نوشت ی نعلبکی هم اورد و در رو بست هممون دور مقوا نشستیم گف بچه ها هرکی اعتقاد نداره الان بره همه گفتن اعتقاد داریم خلاصه شروع کرد و ی سری چیزا گف دوباره رو کرد بـ ما و گفت خاهشا هرکی اعتقاد نداره بره بیرون هرکدوم ی حرفی زدن و رفتن من موندم و دختر عموم گف امیر نمیترسی گفتم ن ولی ترس داشتم خلاصه شروع کرد گف روح چ کسی احضار کنیم گفتم پسر همسایمون ک چنسال پیش فوت شده بود ی سری چیزا گف دوباره بلند گف حضور خودتو ثابت کن یدفه از تو بالکن صدای کوبیدن محکم پا ب زمین اومد دوباره گف حضور خودتو دوبار اعلام کن (پله های خونه ما اهنی هس)یدفه صدای پا کوبیدن رو پله ها اومد دختر عموم گف نترس بچه ها هستن میخان بترسونن در رو باز کردم کسی نبود رنگم شد مث گچ .بهش گف چ چیزی میخای برات خیرات کنیم خدا شاهده نعلبکی خودش تکون میخورد رف رو نون خرما .گف الان کجای خونه حضور داری رف رو اسم من(وقتی رف رو اسمم از ترس نفسم بالا نمیومد)ازش پرسید کی اینجا رو ترک میکنی رف رو کلمه هیچوقت ک من یهو بی اراده مث ی مرده متحرک از اتاق زدم بیرون اومدم پایین خیلی شب سختی بود داشتم واقعا دیوونه میشدم ک مادرم سرمو بست قران گذاشت رو سرم و تا صبح قران رو سرم بود و برام خوند چشمام سفید شده بود شده بودم عین دیوونه ها تا اینکه صبحش خواهرم اومد گف خواب دیدم پسر همسایه رو کف اتاق من خاکش کردن مدت هاست ب اتاق خواهرم تنهایی نمیرم .ببخشید سرتونو درد اوردم
....
سلام امیر هستم داستان من از اونجایی شروع شد ک چنسال پیش ۱۳بدر خیلی بارون شدیدی میومد جوری ک هیچکس نتونست از خونه بره بیرون طرفای ظهر بود خانواده عموم زنگ زدن گفتن میایم خونتون دور هم باشیم خلاصه اومدن ..عموم ۳تا دختر داره منم۲خواهر خلاصه دور هم بودیم و اینا یدفه دختر عموم ک اونموقع دانشگاه میرف گفت بچه ها بیاین روح احضار کنیم ک هممون استقبال کردیم.خونه ما ۲طبقه هس منو دختر عموهام و خواهرام رفتیم طبقه بالا ی مقوا اوردیم و روش ی سری چیزا نوشت ی نعلبکی هم اورد و در رو بست هممون دور مقوا نشستیم گف بچه ها هرکی اعتقاد نداره الان بره همه گفتن اعتقاد داریم خلاصه شروع کرد و ی سری چیزا گف دوباره رو کرد بـ ما و گفت خاهشا هرکی اعتقاد نداره بره بیرون هرکدوم ی حرفی زدن و رفتن من موندم و دختر عموم گف امیر نمیترسی گفتم ن ولی ترس داشتم خلاصه شروع کرد گف روح چ کسی احضار کنیم گفتم پسر همسایمون ک چنسال پیش فوت شده بود ی سری چیزا گف دوباره بلند گف حضور خودتو ثابت کن یدفه از تو بالکن صدای کوبیدن محکم پا ب زمین اومد دوباره گف حضور خودتو دوبار اعلام کن (پله های خونه ما اهنی هس)یدفه صدای پا کوبیدن رو پله ها اومد دختر عموم گف نترس بچه ها هستن میخان بترسونن در رو باز کردم کسی نبود رنگم شد مث گچ .بهش گف چ چیزی میخای برات خیرات کنیم خدا شاهده نعلبکی خودش تکون میخورد رف رو نون خرما .گف الان کجای خونه حضور داری رف رو اسم من(وقتی رف رو اسمم از ترس نفسم بالا نمیومد)ازش پرسید کی اینجا رو ترک میکنی رف رو کلمه هیچوقت ک من یهو بی اراده مث ی مرده متحرک از اتاق زدم بیرون اومدم پایین خیلی شب سختی بود داشتم واقعا دیوونه میشدم ک مادرم سرمو بست قران گذاشت رو سرم و تا صبح قران رو سرم بود و برام خوند چشمام سفید شده بود شده بودم عین دیوونه ها تا اینکه صبحش خواهرم اومد گف خواب دیدم پسر همسایه رو کف اتاق من خاکش کردن مدت هاست ب اتاق خواهرم تنهایی نمیرم .ببخشید سرتونو درد اوردم
....
۱۷.۰k
۱۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.