داستان
#داستان
سلام من بهار هستم 13 ساله از بوشهر
داستانی رو که میخوام بگم کاملا واقعیه
خونه ی مادر بزرگ من جن داره این و همه می گفتن ولی من اصلا باور نمی کردم تا اینکه یه اتفاق کاملا ترسناک برام افتاد ما هفته ای یکبار یه مادر بزرگم سر میزدیم این هفته که رفتیم دختر عمم اونجا بود اولش نشستیم بعد مامانم بهم گفت که قراره با عمت و مادر بزرگت بریم بیرون و زود بر می گردیم منم گفتم باش برید گفت نمی ترسی که گفتم ترس چیه نه نمی ترسم ناگفته نماند که خونه ی مادر بزرگم قدمیه وقتی که مامانم و عمم و مادربزدگم رفتن من و دختر عمم تنها موندیم اولش یه کم ترسیدم ولی یه روی خودم نیاوردم دختر عمم بهم پیشنهاد داد بریم بازی کنیم منم قبول کردم با هم بازی کردیم که یهو کلا به روتون احساس کردم باید بدم دست شویی به دختر عمم گفتم من می رم تو حیاط زود بر می گردم اونم گفت باشه برو رفتم تو حیاط بعدشم سریع رفتم دستشویی برو بستم یهو صدا ی پا اومد منم گفتم حتما دختر ع ممه بعد که کارم تموم شد بلند شدم بدم بیرون هرچی کردم در باز نشد خیلی نرسیده بودم انگار یکی از پشت درو صف گرفته باشه احساس خفگی کردم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم یهو در باز شد منم تندی اومدم بیرون از ترس داشتم می مردم که یهو دیدم یه مرد که لباس سفید پوشید بود اومد و گفت تو باید از ما بترسی منم یهو بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم تو خونه هستم مامانم بهم گفت چی شد چرا بیهوش شده بودی منم از ترس زبانم بند اومده بود بعد از چند دقیقه خوب شدم و همه چیز و به مامانم گفتم مامانم فکر کرد خل شدم و حرفم و باور نکرد منم هنوز که هنوزه از اون خونه می ترسم و دیگه پام و توش نمی زارم ببخشید طولانی شد ولی کاملا واقعی بود امیدوارم باور کنید خداحافظ
سلام من بهار هستم 13 ساله از بوشهر
داستانی رو که میخوام بگم کاملا واقعیه
خونه ی مادر بزرگ من جن داره این و همه می گفتن ولی من اصلا باور نمی کردم تا اینکه یه اتفاق کاملا ترسناک برام افتاد ما هفته ای یکبار یه مادر بزرگم سر میزدیم این هفته که رفتیم دختر عمم اونجا بود اولش نشستیم بعد مامانم بهم گفت که قراره با عمت و مادر بزرگت بریم بیرون و زود بر می گردیم منم گفتم باش برید گفت نمی ترسی که گفتم ترس چیه نه نمی ترسم ناگفته نماند که خونه ی مادر بزرگم قدمیه وقتی که مامانم و عمم و مادربزدگم رفتن من و دختر عمم تنها موندیم اولش یه کم ترسیدم ولی یه روی خودم نیاوردم دختر عمم بهم پیشنهاد داد بریم بازی کنیم منم قبول کردم با هم بازی کردیم که یهو کلا به روتون احساس کردم باید بدم دست شویی به دختر عمم گفتم من می رم تو حیاط زود بر می گردم اونم گفت باشه برو رفتم تو حیاط بعدشم سریع رفتم دستشویی برو بستم یهو صدا ی پا اومد منم گفتم حتما دختر ع ممه بعد که کارم تموم شد بلند شدم بدم بیرون هرچی کردم در باز نشد خیلی نرسیده بودم انگار یکی از پشت درو صف گرفته باشه احساس خفگی کردم گفتم بسم الله الرحمن الرحیم یهو در باز شد منم تندی اومدم بیرون از ترس داشتم می مردم که یهو دیدم یه مرد که لباس سفید پوشید بود اومد و گفت تو باید از ما بترسی منم یهو بیهوش شدم وقتی به هوش اومدم دیدم تو خونه هستم مامانم بهم گفت چی شد چرا بیهوش شده بودی منم از ترس زبانم بند اومده بود بعد از چند دقیقه خوب شدم و همه چیز و به مامانم گفتم مامانم فکر کرد خل شدم و حرفم و باور نکرد منم هنوز که هنوزه از اون خونه می ترسم و دیگه پام و توش نمی زارم ببخشید طولانی شد ولی کاملا واقعی بود امیدوارم باور کنید خداحافظ
۲۰.۴k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.