داستان
#داستان
سلام من عباس15ساله از شیراز هستم ،،یه روز حس مردونگیمون گل کرد تصمیم گرفتیم با دوستای باشگاهمون بریم باغ یه باغ بزرگ600متری اقاما رفتیم صبح رفتیم خیلی هم خوش گذشت و حال کردیم تااینکه غروب شد راستی اینم بگم من یه مورچه بهم بگه پخ ازترس سنگ کپ میکنم خلاصه ما تو استخر مشغول اب تنی بودیم که تو ماشین دیدم یکی نشسته گفتم شاید دوستمه چند دقیقه گذشت دیدم تکون نمیخوره صدا زدم چته چرا توهمی دیدم جواب نمیده بعد دوستام اومدن همشون بودن به دوستم گفتم ممد یه تفر تو ماشین بود بهم گفت برو بابا خول و چل زده به سرت بعد برای ترسوندن من جیغ زدن فرار کردن خلاصه منو میگین از ترس نمیتونستم نفس بکش دوستام نامردا از باغ رفتن بیرون و دروازپشت قفل کردن دیگه داشتم گریه میکردم که دیدم یه نفر از دور داره میاد فرار کردم توی باغ یهو دیدم یکی شبیه دوستم جلوم ظاهر شد گفتم بسم الله یهو غیب شد دیگه داشتم خودمو دندون میگرفتم بعد یه صدای جیغ بلند از توی اتاقک باغ اومد یهو ازترس یه چیزی تو سرم صدا داد از ترس زیاد بیهوش شدم و وقتی هوشیارشدم دیدم دوستام با رنگ پریده منو دارن فراری میدن گفتم چی شده گفتن عباس فقط فرار کن ازباغ فرار کردیم بعدکه پرسیدم چی شده گفتن تو روی زمین بیهوش بودی و چند نفرم دور و برت بودن تا مارو دیدن غیب شدن ما اونشب پیش یه دعانویس باتجربه توی زرقان شیراز رفتیم و اون گفت شما مزاحم اونا شدین ،،،اونا جن نبودند و شیطان بودن ،،،دعانویس گفت شانس اوردی یکی تو اسمونا خیلی دوست داره که نذاشته بهت اصیب بزنن و دعایی هم بهم نداد ولی گفت روزی8بار سوره ناس و توحید بخونم ببخشید طولانی شد ولی دوستان سعی کنید همیشه سوره ها ورد لباتون باشن تا هیچوقت دچار این بلاها نشید وخدارو بهترین محافظ بدونین
سلام من عباس15ساله از شیراز هستم ،،یه روز حس مردونگیمون گل کرد تصمیم گرفتیم با دوستای باشگاهمون بریم باغ یه باغ بزرگ600متری اقاما رفتیم صبح رفتیم خیلی هم خوش گذشت و حال کردیم تااینکه غروب شد راستی اینم بگم من یه مورچه بهم بگه پخ ازترس سنگ کپ میکنم خلاصه ما تو استخر مشغول اب تنی بودیم که تو ماشین دیدم یکی نشسته گفتم شاید دوستمه چند دقیقه گذشت دیدم تکون نمیخوره صدا زدم چته چرا توهمی دیدم جواب نمیده بعد دوستام اومدن همشون بودن به دوستم گفتم ممد یه تفر تو ماشین بود بهم گفت برو بابا خول و چل زده به سرت بعد برای ترسوندن من جیغ زدن فرار کردن خلاصه منو میگین از ترس نمیتونستم نفس بکش دوستام نامردا از باغ رفتن بیرون و دروازپشت قفل کردن دیگه داشتم گریه میکردم که دیدم یه نفر از دور داره میاد فرار کردم توی باغ یهو دیدم یکی شبیه دوستم جلوم ظاهر شد گفتم بسم الله یهو غیب شد دیگه داشتم خودمو دندون میگرفتم بعد یه صدای جیغ بلند از توی اتاقک باغ اومد یهو ازترس یه چیزی تو سرم صدا داد از ترس زیاد بیهوش شدم و وقتی هوشیارشدم دیدم دوستام با رنگ پریده منو دارن فراری میدن گفتم چی شده گفتن عباس فقط فرار کن ازباغ فرار کردیم بعدکه پرسیدم چی شده گفتن تو روی زمین بیهوش بودی و چند نفرم دور و برت بودن تا مارو دیدن غیب شدن ما اونشب پیش یه دعانویس باتجربه توی زرقان شیراز رفتیم و اون گفت شما مزاحم اونا شدین ،،،اونا جن نبودند و شیطان بودن ،،،دعانویس گفت شانس اوردی یکی تو اسمونا خیلی دوست داره که نذاشته بهت اصیب بزنن و دعایی هم بهم نداد ولی گفت روزی8بار سوره ناس و توحید بخونم ببخشید طولانی شد ولی دوستان سعی کنید همیشه سوره ها ورد لباتون باشن تا هیچوقت دچار این بلاها نشید وخدارو بهترین محافظ بدونین
۸.۰k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.