داستان:
#داستان:
سلام اسم من شاهین اهل سنندجم 26 سال سن دارم تنها زندگی میکنم خب این.داستانی رو که میخام براتون تعریف کنم واقعیه فکر نکنین دروغه.
من یک شب که سر درد بسیار شدیدی داشتم اینگار دنیا رو سرم داشت میچرخید به سختی خوابم برد وسط های شب احساس کردم که کسی پای منو لگد میزنه بلند شدم دیدم که کسی نیست اروم تو دلم بسم الله گفتم و سدایی شنیدم که منو صدا میزد فکر کردم خیالاتی شدم و بیخیال شدم و باز دوباره به خواب رفتم بعد دیدم یکی داره قرآن میخونه رفتم دیدم که 4 نفر رو کاناپه خونم نشستن منو صدا میزنن میگن بیا خوش اومدی اینجا جای توست
منم پرسیدم شما? یک واژه ای به زبان عربی گفت که من نفهمیدم ناگهان یکی بلند شد با احترام دست منو گرفت گفتش باید کل این قرآن رو بخونی منم با تعحب گفتم بخونم? گفت آره ! منم از ترسم که زبونم لال شده بود تا 4 آیه اول که رسیدم گفتن الله اکبر گلتن بسته ! منم چیزی نگفتم . گفتن که باید عازم یک سفر کوتاه مدت بشی! منم از ترس پرسیدم (کجا,چه سفری,برای چی?) گفتن برو روستای فلان یک پیر زن منتظر توست ! و یکدفعه بلند شدم دیدم که سر درد ندارم رفتم که یک اب بخورم دیدم که آب نیست و فردا شد. رفتم به رون روستا پیش پیر زن گفتم که شما منتظر من بودین?
گفتش:آره.
منم ترسیدم و اشفته و نگران پرسیدم برای چی.
اومدم نزدیکم پرسید تو چند سالته منم گفتم 26 پرسید چرا تنها زندگی میکنی گفتم از کجا میدونی? گفت دیشب خونت بودم! منم اول باور نکردم و فکر کردم از کسی شنیده ولی چند تا چیزه خصوصی بهم گفت که نمیتونم فاش کنم . قیافش سیاه و تیره پوستاش چروک افتاده اما بسیار مهربان و خوش برخورد بهم گفت برو در مسجد این محل بخواب امشب و منم دیدم که خانه کاری ندارم رفتم و اون شب رو مسجد خوابیدم سبح که پا شدم دیدم وسط یک بیابونی خوابیدم ترسیدم تا جون داشتم فکر کردم دیدم که من اصلا توی بیابون نخوابیدم توی مسجدی خوابیده بودم ناگهان دیدم چند تا موجود سیاه که بسیار بلند صدای قه قه در میاورند از زیر خاک در امدن منم ترسیدم چون که به روح و جن اعتقاد دارم و منو بلند کردن و منم از ترس بیهوش شدم وقتی بیدار شدم دیدم که خونه ی خودم هستم فردا که رفتم ببینم اون پیر زن رو گفتن که این پیر زن 70 ساله که مرد منم باورم نمیشد ولی هر چی گشتم دیدم که اون مسجد یک مسجد دیگست وقتی که آمدم خانه دیدم همون پیر زن رو کاناپه خونم با اون 4 مرد نشسته منم اینبار نترسیدم رفتم جلو بدون اینکه به کسی توجه کنم کل قرآنو تو 9.ساعت خوندم یکدفعه خوابم برد فرداش بلند شدم دیدم که کل قرآنو حفظم فکر کردم یک کس دیگرم ولی نه خودم هستم وقتی شبا میخوابم روی قرآنم هر شب پول میزارن ولی نمیدونم کاره کیه حتی این هارو برای خیلی ها تعریف کردم
سلام اسم من شاهین اهل سنندجم 26 سال سن دارم تنها زندگی میکنم خب این.داستانی رو که میخام براتون تعریف کنم واقعیه فکر نکنین دروغه.
من یک شب که سر درد بسیار شدیدی داشتم اینگار دنیا رو سرم داشت میچرخید به سختی خوابم برد وسط های شب احساس کردم که کسی پای منو لگد میزنه بلند شدم دیدم که کسی نیست اروم تو دلم بسم الله گفتم و سدایی شنیدم که منو صدا میزد فکر کردم خیالاتی شدم و بیخیال شدم و باز دوباره به خواب رفتم بعد دیدم یکی داره قرآن میخونه رفتم دیدم که 4 نفر رو کاناپه خونم نشستن منو صدا میزنن میگن بیا خوش اومدی اینجا جای توست
منم پرسیدم شما? یک واژه ای به زبان عربی گفت که من نفهمیدم ناگهان یکی بلند شد با احترام دست منو گرفت گفتش باید کل این قرآن رو بخونی منم با تعحب گفتم بخونم? گفت آره ! منم از ترسم که زبونم لال شده بود تا 4 آیه اول که رسیدم گفتن الله اکبر گلتن بسته ! منم چیزی نگفتم . گفتن که باید عازم یک سفر کوتاه مدت بشی! منم از ترس پرسیدم (کجا,چه سفری,برای چی?) گفتن برو روستای فلان یک پیر زن منتظر توست ! و یکدفعه بلند شدم دیدم که سر درد ندارم رفتم که یک اب بخورم دیدم که آب نیست و فردا شد. رفتم به رون روستا پیش پیر زن گفتم که شما منتظر من بودین?
گفتش:آره.
منم ترسیدم و اشفته و نگران پرسیدم برای چی.
اومدم نزدیکم پرسید تو چند سالته منم گفتم 26 پرسید چرا تنها زندگی میکنی گفتم از کجا میدونی? گفت دیشب خونت بودم! منم اول باور نکردم و فکر کردم از کسی شنیده ولی چند تا چیزه خصوصی بهم گفت که نمیتونم فاش کنم . قیافش سیاه و تیره پوستاش چروک افتاده اما بسیار مهربان و خوش برخورد بهم گفت برو در مسجد این محل بخواب امشب و منم دیدم که خانه کاری ندارم رفتم و اون شب رو مسجد خوابیدم سبح که پا شدم دیدم وسط یک بیابونی خوابیدم ترسیدم تا جون داشتم فکر کردم دیدم که من اصلا توی بیابون نخوابیدم توی مسجدی خوابیده بودم ناگهان دیدم چند تا موجود سیاه که بسیار بلند صدای قه قه در میاورند از زیر خاک در امدن منم ترسیدم چون که به روح و جن اعتقاد دارم و منو بلند کردن و منم از ترس بیهوش شدم وقتی بیدار شدم دیدم که خونه ی خودم هستم فردا که رفتم ببینم اون پیر زن رو گفتن که این پیر زن 70 ساله که مرد منم باورم نمیشد ولی هر چی گشتم دیدم که اون مسجد یک مسجد دیگست وقتی که آمدم خانه دیدم همون پیر زن رو کاناپه خونم با اون 4 مرد نشسته منم اینبار نترسیدم رفتم جلو بدون اینکه به کسی توجه کنم کل قرآنو تو 9.ساعت خوندم یکدفعه خوابم برد فرداش بلند شدم دیدم که کل قرآنو حفظم فکر کردم یک کس دیگرم ولی نه خودم هستم وقتی شبا میخوابم روی قرآنم هر شب پول میزارن ولی نمیدونم کاره کیه حتی این هارو برای خیلی ها تعریف کردم
۱۴.۹k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.