پارت۸۵
پارت۸۵
_وقتی بیدار شد من اونجا نبودم.رفته بودم...خیلی طول نکشید که انجمن ساحران نور منو پیدا کردن.اونجا یه مدرسه بود و خیلی زود تونستم جادومو تقویت کنم.یکی از ساحران نور بهم اموزش میداد.میگفتن اخرین ساحر جاودان نوره...خیلی خوب بهم اموزش داد...تجربه ی فوق العاده ای داشت...ولی...
توی ذهنم سپهر اومد...چیزی نگفتم.ادامه داد
_چند وقت بعد اتفاقی مهرابو دیدم.برادرش توی انجمن شکارچیان جادوگر بود.اونجا دیدمش.اولش فکر کردم اونم عضو شکارچیاس ولی نخواسته بود که به انجمن ملحق بشه.
لبخندی زد و ادامه داد
_همه ی دوستام،همه ی فامیل وقتی فهمیدن من چیم ازم میترسیدن و فراری بودن ازم.مهراب اولین کسی بود که وقتی فهمید من جادوگرم نترسید.حتی ازم خواست که بیشتر همو ببینیم.
سرشو انداخت پایین و با لبخند تلخی گفت
_کم کم عاشق هم شدیم...یه عشق ممنوع.اما انقدر عاشقش بودم که حتی یه لحظم نمیتونستم نبودنشو تصور کنم.ولی عشق بین انسان و جادوگر ممنوع بود به خاطر اون پیش بینی...رابطمونو مخفی نگه داشتیم...
سرشو اورد بالا.چشماش خیس بودن...
_وقتی انجمن از رابطه ی من و مهراب خبر دار شد حکم مرگ مهرابو داد.هرکاری کردم...به هر دری زدم تا جونشو نجات بدم ولی نتونستم...منو از انجمن بیرون کردن و مهرابو جلوی چشمام...
دیگه نتونست حرف بزنه.بغض توی گلوش اجازه نمیداد...تازه متوجه شدم که گونه های منم خیس خیسه...بغلش کردم و دلم واسه بابام هزار تیکه شد...مامان با نفرت و بغض توی بغلم بریده بریده گفت
_هیچ وقت صورت اون کسی که مهرابو ازم گرفت یادم نمیره...هیچ وقت فراموش نمیکنم...
_وقتی بیدار شد من اونجا نبودم.رفته بودم...خیلی طول نکشید که انجمن ساحران نور منو پیدا کردن.اونجا یه مدرسه بود و خیلی زود تونستم جادومو تقویت کنم.یکی از ساحران نور بهم اموزش میداد.میگفتن اخرین ساحر جاودان نوره...خیلی خوب بهم اموزش داد...تجربه ی فوق العاده ای داشت...ولی...
توی ذهنم سپهر اومد...چیزی نگفتم.ادامه داد
_چند وقت بعد اتفاقی مهرابو دیدم.برادرش توی انجمن شکارچیان جادوگر بود.اونجا دیدمش.اولش فکر کردم اونم عضو شکارچیاس ولی نخواسته بود که به انجمن ملحق بشه.
لبخندی زد و ادامه داد
_همه ی دوستام،همه ی فامیل وقتی فهمیدن من چیم ازم میترسیدن و فراری بودن ازم.مهراب اولین کسی بود که وقتی فهمید من جادوگرم نترسید.حتی ازم خواست که بیشتر همو ببینیم.
سرشو انداخت پایین و با لبخند تلخی گفت
_کم کم عاشق هم شدیم...یه عشق ممنوع.اما انقدر عاشقش بودم که حتی یه لحظم نمیتونستم نبودنشو تصور کنم.ولی عشق بین انسان و جادوگر ممنوع بود به خاطر اون پیش بینی...رابطمونو مخفی نگه داشتیم...
سرشو اورد بالا.چشماش خیس بودن...
_وقتی انجمن از رابطه ی من و مهراب خبر دار شد حکم مرگ مهرابو داد.هرکاری کردم...به هر دری زدم تا جونشو نجات بدم ولی نتونستم...منو از انجمن بیرون کردن و مهرابو جلوی چشمام...
دیگه نتونست حرف بزنه.بغض توی گلوش اجازه نمیداد...تازه متوجه شدم که گونه های منم خیس خیسه...بغلش کردم و دلم واسه بابام هزار تیکه شد...مامان با نفرت و بغض توی بغلم بریده بریده گفت
_هیچ وقت صورت اون کسی که مهرابو ازم گرفت یادم نمیره...هیچ وقت فراموش نمیکنم...
۴.۱k
۱۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۰)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.