همسر اجباری ۲۴۸
#همسر_اجباری #۲۴۸
این ناز کردناشم باتمام وجود خریدارم هیچ وقت تنهاش نمیزارم و سعی میکنم هیچ آرزویی رو تو دل کوچیک تنها
دلیل زندگیم نزارم.
به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم .واه ما کجاییم. پشت چراغ قرمز بودم سرم که یکم تکون دادم دنبال
تابلو....خیابان....واقعا نتونستم جلو خندمو بگیرم اگه احسان بود میگفت بسوزه پدر عاشقی. میخواستم با آنا یه جور
دیگه ای باشم
با صدای بلند خندیدم ...
آنا با حالتی سردی گفت :چی شده.
-من کجام کی رسیدیم اینجا.؟من که آدرس بلد نیستم تو چرا چیزی نگفتی.
-هوع آدرس بلد نیستی....
وبعد آدرسو واسم گفت کال اشتباه اومده بودم....
دستشو که ازاد بود گرفتموگذاشتمش رو دنده و دست خودمم گذاشتم روش یه لحظه خواست دستشو پس بکشه
زورش نرسید.
چه حسی بود انگار دستامم دستای آنا رو صدا میزد. مث دلم که دلشو صدا میزنه اما جوجه ی من این روزا هاپو
شده...
-اون بد بخت کی بود که هامون اون بالرو سرش اورد.
افتادم یاد اون فیلمی که هامون واسه آنی فرستاده بود.
خیلی وحشتناک بود.یه نفرو گذاشته بود سر مسیر تریلی و و با چرخ هاش از روش ردشد. ازش متنفر بودم.
بخاطر تموم کاریی که کرده بخاطر قاچاق اعضای بدن انسان بخاطر دارو های که میاره و جوونایی مردمو جوون مرگ
میکنه.
-آنا خانم هنوز به فکر اونی.نمیدونم
با بغض گفت.
ازهامون متنفرم عوضی. اونی که کشت یه آدم بوده مثل من مثل تو با هزار امیدو آرزو. مگه هامون آدم نیست که
اینطوری رفتار میکنه.
دستشو که زیر دستم بودرو آروم فشاردادم .
-آروم باش خانمم ... اینجا سزای کاراشو نبینه جای دیگه ای میبینه.
دیگه رسیدیم و رفتیم داخل موسسه کیف ویالون که دست آنا بودو از دستش گرفتم و دستشو تو دستم گرفتم ای
جونم دستاش تو دستام چه خوب جا میشن.
بازم داشت سعی میکرد دستاشو از دستم در بیاره که موفق نشد.
رفتیم سمت دفتر آنا. چادرشو آویزون کرد.
یه نگاه به لباساش کرد.مشکل منشوری نداشت. و رفت بیرون از دفتر به سمت یه سالون که صدای ساز ازش شنیده
میشد. منم پشت سر آنا البته با فاصله ناچیز اونم بخاطر بلد نبودن مسیر....هوی نگید زن زلیلمآ...ولی خودمونیمآ چه
حالی میده بادیگارد عشقت باشی.
اوه ...اوه... عجبآ ....این جوجه ما چه برو بیایی داره... واسه خودش تعداد کالسش چه زیاده همه به احترامش ایستادن
.جوون بودن اکثرشون دختر بود ده تایی هم پسر بود.
آنا:سالم دوستان روز بخیر...
-روز شمام بخیر
یکی از بچه ها گفت نمیخواین معرفی کنید.
دختری که خیلیم آرایش کره بودو بایه تیپ خیلی جلفی پا شدو گفت فکر کنم داداشتونن.
نخواستم چیزی بگم دوست داشتم عکس العمل آنارو بسنجم.
نگاهم به آنا بود که دیدم دستی که روی میز بودو مچ کردوبا جدیت گفت نه خیر ایشون همسرم هستن.
این ناز کردناشم باتمام وجود خریدارم هیچ وقت تنهاش نمیزارم و سعی میکنم هیچ آرزویی رو تو دل کوچیک تنها
دلیل زندگیم نزارم.
به خودم اومدم و دست از فکر کردن برداشتم .واه ما کجاییم. پشت چراغ قرمز بودم سرم که یکم تکون دادم دنبال
تابلو....خیابان....واقعا نتونستم جلو خندمو بگیرم اگه احسان بود میگفت بسوزه پدر عاشقی. میخواستم با آنا یه جور
دیگه ای باشم
با صدای بلند خندیدم ...
آنا با حالتی سردی گفت :چی شده.
-من کجام کی رسیدیم اینجا.؟من که آدرس بلد نیستم تو چرا چیزی نگفتی.
-هوع آدرس بلد نیستی....
وبعد آدرسو واسم گفت کال اشتباه اومده بودم....
دستشو که ازاد بود گرفتموگذاشتمش رو دنده و دست خودمم گذاشتم روش یه لحظه خواست دستشو پس بکشه
زورش نرسید.
چه حسی بود انگار دستامم دستای آنا رو صدا میزد. مث دلم که دلشو صدا میزنه اما جوجه ی من این روزا هاپو
شده...
-اون بد بخت کی بود که هامون اون بالرو سرش اورد.
افتادم یاد اون فیلمی که هامون واسه آنی فرستاده بود.
خیلی وحشتناک بود.یه نفرو گذاشته بود سر مسیر تریلی و و با چرخ هاش از روش ردشد. ازش متنفر بودم.
بخاطر تموم کاریی که کرده بخاطر قاچاق اعضای بدن انسان بخاطر دارو های که میاره و جوونایی مردمو جوون مرگ
میکنه.
-آنا خانم هنوز به فکر اونی.نمیدونم
با بغض گفت.
ازهامون متنفرم عوضی. اونی که کشت یه آدم بوده مثل من مثل تو با هزار امیدو آرزو. مگه هامون آدم نیست که
اینطوری رفتار میکنه.
دستشو که زیر دستم بودرو آروم فشاردادم .
-آروم باش خانمم ... اینجا سزای کاراشو نبینه جای دیگه ای میبینه.
دیگه رسیدیم و رفتیم داخل موسسه کیف ویالون که دست آنا بودو از دستش گرفتم و دستشو تو دستم گرفتم ای
جونم دستاش تو دستام چه خوب جا میشن.
بازم داشت سعی میکرد دستاشو از دستم در بیاره که موفق نشد.
رفتیم سمت دفتر آنا. چادرشو آویزون کرد.
یه نگاه به لباساش کرد.مشکل منشوری نداشت. و رفت بیرون از دفتر به سمت یه سالون که صدای ساز ازش شنیده
میشد. منم پشت سر آنا البته با فاصله ناچیز اونم بخاطر بلد نبودن مسیر....هوی نگید زن زلیلمآ...ولی خودمونیمآ چه
حالی میده بادیگارد عشقت باشی.
اوه ...اوه... عجبآ ....این جوجه ما چه برو بیایی داره... واسه خودش تعداد کالسش چه زیاده همه به احترامش ایستادن
.جوون بودن اکثرشون دختر بود ده تایی هم پسر بود.
آنا:سالم دوستان روز بخیر...
-روز شمام بخیر
یکی از بچه ها گفت نمیخواین معرفی کنید.
دختری که خیلیم آرایش کره بودو بایه تیپ خیلی جلفی پا شدو گفت فکر کنم داداشتونن.
نخواستم چیزی بگم دوست داشتم عکس العمل آنارو بسنجم.
نگاهم به آنا بود که دیدم دستی که روی میز بودو مچ کردوبا جدیت گفت نه خیر ایشون همسرم هستن.
۹.۱k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.