همسر اجباری ۲۵۰
#همسر_اجباری #۲۵۰
تا خونه اونقدر سریع روندم که نمیدونم چطور رسیدیم از جلو رفتم و حوصله خودمو هم نداشتم .رفتم داخل خونه
آنا هم پشت سرم میومد.
تا رسیدیم خونه آنا رفت تو دستشویی این چش شده بود....
رفتم ولباسامو عوض کردم.خیلی گشنم بو اما با این رفتار آنا کوفت بخوردم.
اومدم بیرون از اتاق آنا داشت صورتشو پاک میکرد با دستمال.
رو کاناپه نشستم و با اعصابی به هم ریخته خودم مثال سرگرم تلوزیون دیدن کردم.
آنا رفت تو اتاق و لباساشو عوض کرد و اومد بیرون .
نگاهمو ازش گرفتم.
آریا چایی میخوری.
-نه.
شربت چطور.!؟
-نه.
میوه بیارم.
-نه هیچی ...نمیخورم.
از لحنم تعجب کرد اومد بیرون بعد چند دقیقه واسه خودش یه لیوان اب شربت درست کرده بود نگاهمو ازش گرفتم.
و باهمون اخم رومو کردم سمت تلوزیون.
یهویی آنا باال اوردو دویید سمت دستشویی.
دوییدم سمتش و گفتم :
آناا.... درو باز کن .... آنا چی شده....
از نگرانی با مشت میزدم به در دستشویی صدای عق زدنای آنا خیلی واسم زجرآور بود آنا بی حال درو باز
کردبادیدنش قلبم ریخت.
آنی چی شدی.
وبعد کشیدمش سمت خودمو گرفتمش تو بغلم. و بردمش سمت اتاق.
خوابوندمش رو تخت.
چیزی نیست آریا نگران نباش از وقتی اون فیلم لعنتی رو دیدم نمیتونم چیزی بخورم حتی تو موسسه آب خوردم
حالم بد شد پایین تخت کنار آنا نشسته بودم دستشو گرفتم انگار یخ بود...
فشارش افتاده گوشیمو از جیب شلوار راحتیم در اوردم. و شماره کبابی سر کوچه رو گرفتم
-سالم خسته نباشید دوپرس کوبیده به اشتراک...
مدرس هستم...بله . ممنون خدافظ.
گوشی رو قطع کردم
پتورو کشیدم روش. گفتم بخواب حالت بهتر میشه.
دوست نداشتم اینجوری باهاش رفتار کنم خودش باعثش شد....
غذا رو اوردن رفتم غذای خودمو برداشتم و تنهایی میخواستم شروع کنم هیچ جوره نمیتونستم بدون آنای غذا
بخورم ...
پا شدم و رفتم سمت اتاق و رفتم داخل آنا خواب بود و همه جا تاریک بود. توخواب هم مظلوم بود ...
دستی کشیدم رو گونه اش گفتم آنا ..آنا خانم ...پاشو غذا.... از دهن میوفته ها....چشماشو به آرومی باز کردانگار
حالش بد بود.
-آریا تو بخور من نمیتونم...
پاشو خودتو لوس نکن بچه پول دادم غذا گرفتم حاال میگه نمیتونم. دستشو گرفتم که اونم به ناچار پاشد و دنبالم
اومد.کنارمیزدوتا از صندلیا رو که کنار هم بودن روبروی هم گذاشتم
-بشین اینجا.
آنا با تعجب نگاهم کرد.
-د..بشین بچه.
نشست و منم روی صندلی روبروش همون غذایی رو که واسه خودم باز کرده بودم. کشیدم سمت خودم که و لقمه
واسش گرفتم .خواس حرفی بزنه که گفتم.
-آنا رنگ به روت نیس عزیزم از صبح هرچی خوردی باال اوردی میمیریا.
تا خونه اونقدر سریع روندم که نمیدونم چطور رسیدیم از جلو رفتم و حوصله خودمو هم نداشتم .رفتم داخل خونه
آنا هم پشت سرم میومد.
تا رسیدیم خونه آنا رفت تو دستشویی این چش شده بود....
رفتم ولباسامو عوض کردم.خیلی گشنم بو اما با این رفتار آنا کوفت بخوردم.
اومدم بیرون از اتاق آنا داشت صورتشو پاک میکرد با دستمال.
رو کاناپه نشستم و با اعصابی به هم ریخته خودم مثال سرگرم تلوزیون دیدن کردم.
آنا رفت تو اتاق و لباساشو عوض کرد و اومد بیرون .
نگاهمو ازش گرفتم.
آریا چایی میخوری.
-نه.
شربت چطور.!؟
-نه.
میوه بیارم.
-نه هیچی ...نمیخورم.
از لحنم تعجب کرد اومد بیرون بعد چند دقیقه واسه خودش یه لیوان اب شربت درست کرده بود نگاهمو ازش گرفتم.
و باهمون اخم رومو کردم سمت تلوزیون.
یهویی آنا باال اوردو دویید سمت دستشویی.
دوییدم سمتش و گفتم :
آناا.... درو باز کن .... آنا چی شده....
از نگرانی با مشت میزدم به در دستشویی صدای عق زدنای آنا خیلی واسم زجرآور بود آنا بی حال درو باز
کردبادیدنش قلبم ریخت.
آنی چی شدی.
وبعد کشیدمش سمت خودمو گرفتمش تو بغلم. و بردمش سمت اتاق.
خوابوندمش رو تخت.
چیزی نیست آریا نگران نباش از وقتی اون فیلم لعنتی رو دیدم نمیتونم چیزی بخورم حتی تو موسسه آب خوردم
حالم بد شد پایین تخت کنار آنا نشسته بودم دستشو گرفتم انگار یخ بود...
فشارش افتاده گوشیمو از جیب شلوار راحتیم در اوردم. و شماره کبابی سر کوچه رو گرفتم
-سالم خسته نباشید دوپرس کوبیده به اشتراک...
مدرس هستم...بله . ممنون خدافظ.
گوشی رو قطع کردم
پتورو کشیدم روش. گفتم بخواب حالت بهتر میشه.
دوست نداشتم اینجوری باهاش رفتار کنم خودش باعثش شد....
غذا رو اوردن رفتم غذای خودمو برداشتم و تنهایی میخواستم شروع کنم هیچ جوره نمیتونستم بدون آنای غذا
بخورم ...
پا شدم و رفتم سمت اتاق و رفتم داخل آنا خواب بود و همه جا تاریک بود. توخواب هم مظلوم بود ...
دستی کشیدم رو گونه اش گفتم آنا ..آنا خانم ...پاشو غذا.... از دهن میوفته ها....چشماشو به آرومی باز کردانگار
حالش بد بود.
-آریا تو بخور من نمیتونم...
پاشو خودتو لوس نکن بچه پول دادم غذا گرفتم حاال میگه نمیتونم. دستشو گرفتم که اونم به ناچار پاشد و دنبالم
اومد.کنارمیزدوتا از صندلیا رو که کنار هم بودن روبروی هم گذاشتم
-بشین اینجا.
آنا با تعجب نگاهم کرد.
-د..بشین بچه.
نشست و منم روی صندلی روبروش همون غذایی رو که واسه خودم باز کرده بودم. کشیدم سمت خودم که و لقمه
واسش گرفتم .خواس حرفی بزنه که گفتم.
-آنا رنگ به روت نیس عزیزم از صبح هرچی خوردی باال اوردی میمیریا.
۱۲.۹k
۲۳ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.