همسر اجباری ۳۱۴
#همسر_اجباری #۳۱۴
احسان:سالم ای مادر...
سالم زن داداش...
منم سالم کردم ...
خاله و آنا از سالم کردن احسان و تغییر رفتارش تعجب کردن...
-واه آریا من شاخ در اوردم چرا اینا اینطوری نیگام میکنن.
بعد اومد سمتمو دستمو گرفت و حالت دخترونه ای گفت...
-عشقم اینا چقدر هیز شدن....پناه بر خدا.
این حرکت احسان باعث خنده هر سه تای ما شد...
خاله پاشدو اومد سمتمون و سر احسانو گرفت تو دستشو چشماشو بوسید...
-چراغ خونه مامان علیک سالم.
و بعد رو به من نگاهی مهربون کرد به معنی تشکر...
-گل پسرا ما غذا نخوردیم که شما بیاید.
بعد رفت سمت آشپز خونه .
چشم خاله جون االن میایم...
احسان دستمو گرفت کشون سمت اتاقش...
عشقم بیا بریم لباساتو عوض کنم عشقم....
...
رفتیم تو آشپز خونه و دور هم نشستیم...
یادم افتاد باید....گوشیمو برداشتمو شماره مامانو گرفتم...
بوووق....بوقققققق.
الو
-سالم مامان
سالم پسرم.خوبی.؟
ممنون متشکر.
شما خوبین...
-ممنون پسرم مام خوبیم
آنا چطوره
آنام خوبه ...
کاری داشتی پسرم.
-میشه به آقاجون یه موضوعی رو بگید.
-بگو پسرم.اگه بشه چرا نه...
-امروز یه نفر ازم خواست واسه خواستگاری آذین ازتون اجازه بگیرم.؟
احسان غذا پرید تو گلوش
خاله :خاک توسرم چی شد واسه تو که خاستگار نیومده که اینطوری شدی...
قیافه احسان دیدنی بود
مامان گفت خب پسرم ...
ببخشید مامان وسط حرفت میام اما بزارین بیاد خب خودش خیلی ناراحت شد وقتی فهمیدآذین خواستگار واسش
اومده.. فعال که آذین چیزی نگفته...جواب مثبتی به عمه اینا نداده.
-حاال کیا هستن.؟
احسان بیچاره حاال آب تو گلوش پرید آبی که واسه پایین رفتن غذا میخورد.ینی قیافش خیلی خنده دار بود.
-خودین مامان بزار باشه واسه فرداشب...
-باشه پسرم به بابات میگم.اگه قبول کرد خبرت میکنم..
البته باید آذینم قبول کنه
-باشه مامان جوابشونو تا یه ساعت دیگه بهم میدی؟
آره پسرم...
پس برو مامان ببینم چه میکنی...ولی تمام سعی خودتو بکن.آخه میگم که طرف خودیه...منم تاییدشون میکنم...
گوشیو قطع کردم که آنا گفت:آریا چه وقت زنگ زدن بود.
وبا چشم به احسان اشاره کرد.
چشمکی بهش زدم که ینی حواسم هست.
احسان:سالم ای مادر...
سالم زن داداش...
منم سالم کردم ...
خاله و آنا از سالم کردن احسان و تغییر رفتارش تعجب کردن...
-واه آریا من شاخ در اوردم چرا اینا اینطوری نیگام میکنن.
بعد اومد سمتمو دستمو گرفت و حالت دخترونه ای گفت...
-عشقم اینا چقدر هیز شدن....پناه بر خدا.
این حرکت احسان باعث خنده هر سه تای ما شد...
خاله پاشدو اومد سمتمون و سر احسانو گرفت تو دستشو چشماشو بوسید...
-چراغ خونه مامان علیک سالم.
و بعد رو به من نگاهی مهربون کرد به معنی تشکر...
-گل پسرا ما غذا نخوردیم که شما بیاید.
بعد رفت سمت آشپز خونه .
چشم خاله جون االن میایم...
احسان دستمو گرفت کشون سمت اتاقش...
عشقم بیا بریم لباساتو عوض کنم عشقم....
...
رفتیم تو آشپز خونه و دور هم نشستیم...
یادم افتاد باید....گوشیمو برداشتمو شماره مامانو گرفتم...
بوووق....بوقققققق.
الو
-سالم مامان
سالم پسرم.خوبی.؟
ممنون متشکر.
شما خوبین...
-ممنون پسرم مام خوبیم
آنا چطوره
آنام خوبه ...
کاری داشتی پسرم.
-میشه به آقاجون یه موضوعی رو بگید.
-بگو پسرم.اگه بشه چرا نه...
-امروز یه نفر ازم خواست واسه خواستگاری آذین ازتون اجازه بگیرم.؟
احسان غذا پرید تو گلوش
خاله :خاک توسرم چی شد واسه تو که خاستگار نیومده که اینطوری شدی...
قیافه احسان دیدنی بود
مامان گفت خب پسرم ...
ببخشید مامان وسط حرفت میام اما بزارین بیاد خب خودش خیلی ناراحت شد وقتی فهمیدآذین خواستگار واسش
اومده.. فعال که آذین چیزی نگفته...جواب مثبتی به عمه اینا نداده.
-حاال کیا هستن.؟
احسان بیچاره حاال آب تو گلوش پرید آبی که واسه پایین رفتن غذا میخورد.ینی قیافش خیلی خنده دار بود.
-خودین مامان بزار باشه واسه فرداشب...
-باشه پسرم به بابات میگم.اگه قبول کرد خبرت میکنم..
البته باید آذینم قبول کنه
-باشه مامان جوابشونو تا یه ساعت دیگه بهم میدی؟
آره پسرم...
پس برو مامان ببینم چه میکنی...ولی تمام سعی خودتو بکن.آخه میگم که طرف خودیه...منم تاییدشون میکنم...
گوشیو قطع کردم که آنا گفت:آریا چه وقت زنگ زدن بود.
وبا چشم به احسان اشاره کرد.
چشمکی بهش زدم که ینی حواسم هست.
۱۰.۶k
۲۶ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.