همسر اجباری ۳۵۹
#همسر_اجباری #۳۵۹
آرزوی خوشبختی واسمون واقعا خیلی سخت بو مامان بابام قرار بود فردا برن بابقیه اشک چشمام جاری شد
این چند روزیم که پیششون بودم خییییلی واسم سخت بود...
مامانم هم اشکش در اومد.
وبه آریا کلی سفارش کرد ودست آخر سوار ماشین شدیم ....
آریا....
تا خونه ماشین ها همراهیمون کردنو سوت و کل و جیغ میکشیدن ....
از ماشین پیاده شدمو در سمت آنا رو باز کردم...
آنا بازم به سمت مامان اینا رفتو باهاشون حرف زد البته از اون حرف زنونه ها...
احسان:داداش مواظب خودتون باشین هروقت هرچیزی الزم داشتی بهم زنگ بزن... هوی زیادی شیطونی نکن...
و بعد رفتم سمت آرمان که
-داداش کوچیکه بزرگ شدیاااا مبارک باشه...
بابای آنا:پسرم الزم نیست...که من چیزی بهت بگم چون آقایی خودتو واسمون ثابت کردی...
من آنامو دست تو میسپارم تنهاش نزار پسرم اون تورو دوست داره بیشتر از جونش.
-چشم آقا جون خیالتون راحت...من مث چشمام ازش مواظبت میکنم...
بعد از خدافظی باهمه اونا رفتن وما هم رفتیم داخل ماشینو که پارک کردیم آنا خیلی ساکت شده بود...باید از این
سکوت درش بیارم....
رفتیم داخل آسانسور آنا پشتش به من بود باشیطنت رفتم جلو وگرفتمش رو دستم....
-وووای آریا نکن دیوونه خستته....بزارم زمین االن میوفتم...
-نمیخوام مال خودمی دوست دارم دلم میخواد به تو چه...
از آسانسو خارج شدیمو
-دست کن تو جیب کتم کلیدو در بیارو درو باز کن...
آنا هم بی حرف این کارو انجام داد ودر باز کرد با باز شدن در بوی گل رز تمام ریه امو پر کرد...
آنا....
از ترس و استرس زبونم بند اومده بود آریا آروم منو زمین گذاشت رو به من گفت...
-خانمم خیلی خسته ام...بریم بخوابیم..
شیطنت تو چشماش موج میزد...
نباید حال خوب آریا رو بد میکردم آریا بیش از اندازه در حقم خوبی کرده و من هم دیوونه وار دوستش داشتم باید
این پرده
خجالتو کنار میزدم....
اولین گام این بود که لبخندی به روش زدمو
و دست بردم کراواتشو شل کردم وگفتم
آرزوی خوشبختی واسمون واقعا خیلی سخت بو مامان بابام قرار بود فردا برن بابقیه اشک چشمام جاری شد
این چند روزیم که پیششون بودم خییییلی واسم سخت بود...
مامانم هم اشکش در اومد.
وبه آریا کلی سفارش کرد ودست آخر سوار ماشین شدیم ....
آریا....
تا خونه ماشین ها همراهیمون کردنو سوت و کل و جیغ میکشیدن ....
از ماشین پیاده شدمو در سمت آنا رو باز کردم...
آنا بازم به سمت مامان اینا رفتو باهاشون حرف زد البته از اون حرف زنونه ها...
احسان:داداش مواظب خودتون باشین هروقت هرچیزی الزم داشتی بهم زنگ بزن... هوی زیادی شیطونی نکن...
و بعد رفتم سمت آرمان که
-داداش کوچیکه بزرگ شدیاااا مبارک باشه...
بابای آنا:پسرم الزم نیست...که من چیزی بهت بگم چون آقایی خودتو واسمون ثابت کردی...
من آنامو دست تو میسپارم تنهاش نزار پسرم اون تورو دوست داره بیشتر از جونش.
-چشم آقا جون خیالتون راحت...من مث چشمام ازش مواظبت میکنم...
بعد از خدافظی باهمه اونا رفتن وما هم رفتیم داخل ماشینو که پارک کردیم آنا خیلی ساکت شده بود...باید از این
سکوت درش بیارم....
رفتیم داخل آسانسور آنا پشتش به من بود باشیطنت رفتم جلو وگرفتمش رو دستم....
-وووای آریا نکن دیوونه خستته....بزارم زمین االن میوفتم...
-نمیخوام مال خودمی دوست دارم دلم میخواد به تو چه...
از آسانسو خارج شدیمو
-دست کن تو جیب کتم کلیدو در بیارو درو باز کن...
آنا هم بی حرف این کارو انجام داد ودر باز کرد با باز شدن در بوی گل رز تمام ریه امو پر کرد...
آنا....
از ترس و استرس زبونم بند اومده بود آریا آروم منو زمین گذاشت رو به من گفت...
-خانمم خیلی خسته ام...بریم بخوابیم..
شیطنت تو چشماش موج میزد...
نباید حال خوب آریا رو بد میکردم آریا بیش از اندازه در حقم خوبی کرده و من هم دیوونه وار دوستش داشتم باید
این پرده
خجالتو کنار میزدم....
اولین گام این بود که لبخندی به روش زدمو
و دست بردم کراواتشو شل کردم وگفتم
۶.۴k
۲۷ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.