پارت ۲۷ : ( خودم )
پارت ۲۷ : ( خودم )
رفتم بخوابم ولی نمیدونستم تو اتاق کدوم بخوابم برای همین تصمیم گرفتم که از جیمین بپرسم من : جیمینن .. جیمین : بله چیه من : من تو اتاق کی بخوابم ؟؟؟ جیمین :اممم تو اتاق وی من : باشه من رفتم . رفتم تو اتاق و دراز کشیدم خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد . یک گرمای عجیبی پشتم حس کردم و اونجا بود که چشماش گرم شد و خوابم برد فردا صبح که بیدار شدم وی کنارم بود تعجب کرده بودم که چرا وی اینجاست .
یک دفعه دستاش و دور کمرم حلقه کرد و سرم و توی قفسه سینش فشار میداد نفس های گرمش رو حس میکردم بعد خیلی آروم گفت : چیه چرا اون طوری نگام میکنی. ازش جدا شدم من : چرا تو اینجایی ؟؟؟ وی : هِه الان شما روی تخت منی . یادم اومد که جیمین گفت برو تو اتاق وی بخواب من گفتم : آخ ببخشید اصلاً حواسم نبود ....با گذاشتن لباش رو لبام حرفمو قطع کرد بازم تعجب کردم بعد چند ثانیه لباشو از لبام جدا کرد و دوباره دستاش و دور کمرم حلقه کرد و خودشو رو من انداخت ( همزمان صداشو نازک کرد و گفت : واییی خداااا ) دوباره لباشو رو لبام گذاشت پاهام و دور کمرش حلقه کردم و دوتا دستام و روی گردنش گذاشتم و لبامو ازش جدا کردم خیلی مظلوم نگام کرد دستام و روی شونش گذاشتم و پاهام رو از دور کمرش آزاد کردم و بغلش کردم کتف هاشو لمس میکردم اونم با دوتا دستاش گردنم رو گرفته بود بعد چند ثانیه ازش جدا شدم و سرم و پایین انداختم یک کوچولو خندید و دست چپش و زیر چونه ام گرفت سرم و بالا آورد و گفت : وقتی خودم بهت اجازه دادم بهم نزدیک شی نباید سرتو پایین بندازی فهمیدی من : آره فهمیدم
رفتم بخوابم ولی نمیدونستم تو اتاق کدوم بخوابم برای همین تصمیم گرفتم که از جیمین بپرسم من : جیمینن .. جیمین : بله چیه من : من تو اتاق کی بخوابم ؟؟؟ جیمین :اممم تو اتاق وی من : باشه من رفتم . رفتم تو اتاق و دراز کشیدم خیلی خسته بودم ولی خوابم نمیبرد . یک گرمای عجیبی پشتم حس کردم و اونجا بود که چشماش گرم شد و خوابم برد فردا صبح که بیدار شدم وی کنارم بود تعجب کرده بودم که چرا وی اینجاست .
یک دفعه دستاش و دور کمرم حلقه کرد و سرم و توی قفسه سینش فشار میداد نفس های گرمش رو حس میکردم بعد خیلی آروم گفت : چیه چرا اون طوری نگام میکنی. ازش جدا شدم من : چرا تو اینجایی ؟؟؟ وی : هِه الان شما روی تخت منی . یادم اومد که جیمین گفت برو تو اتاق وی بخواب من گفتم : آخ ببخشید اصلاً حواسم نبود ....با گذاشتن لباش رو لبام حرفمو قطع کرد بازم تعجب کردم بعد چند ثانیه لباشو از لبام جدا کرد و دوباره دستاش و دور کمرم حلقه کرد و خودشو رو من انداخت ( همزمان صداشو نازک کرد و گفت : واییی خداااا ) دوباره لباشو رو لبام گذاشت پاهام و دور کمرش حلقه کردم و دوتا دستام و روی گردنش گذاشتم و لبامو ازش جدا کردم خیلی مظلوم نگام کرد دستام و روی شونش گذاشتم و پاهام رو از دور کمرش آزاد کردم و بغلش کردم کتف هاشو لمس میکردم اونم با دوتا دستاش گردنم رو گرفته بود بعد چند ثانیه ازش جدا شدم و سرم و پایین انداختم یک کوچولو خندید و دست چپش و زیر چونه ام گرفت سرم و بالا آورد و گفت : وقتی خودم بهت اجازه دادم بهم نزدیک شی نباید سرتو پایین بندازی فهمیدی من : آره فهمیدم
۶۳.۵k
۲۸ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.