مرا باور کن
مرا باور کن
پارت ۹:
ریاء:
به اتاقم رفتم و روی تخت خوابم نشستم
به دانیال اس دادم:
دانیال فردا ساعت چند میریم کوهنوردی
دانیال:ساعت ۹:۰۰
-ـ خوب شب بخیر
دانیال - شب بخیر. خواب های خوبی ببینی
دلبر:
از پدرم و مادرم اجازه گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و به سیرین زنگ زدم و خانواده اش قبول کردن. خوب باید از الان
خودمو اماده کنم به سمت کمدم رفتم به کوله پوشتیام نگاه کردم حالا کدومو انتخاب کنم
کوله پشتیه توسی رو انتخاب کردم بایه مانتو توسی چهار خونه ای شلوار مشکی با کفش های توسی یه روسری سیاه
خوب بزار کپه مرگمو بزارم آلارم گوشیمو تنظیم کردم
و تا شماره ی سه خوابیدم😴
ریاء:
ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم یعنی مادر جون رفت
همه اش بخاطر سماء خانم
من و سماء باهم دوقلو بودیم. سماء از کودکی با من بود ولی وقتی در ۱۸سالگی در شمال دانشگاه قبول شد از پیشم رفت
اون الان یه دکتر عمومی در روستای(....)یکی از خوشکلترین روستاهای شماله حیف که نمی تونم بزم اونجا چون با سماء قهرم خیلی وقته باهم حرف نزدیم به سمت حموم رفتم و یه دوش ۱۵دقیقه ای گرفت
بعد از حموم موهامو خشک کردم
فدای موهام بشم که تا گودی کمرم می رسن
یه تونیک زرد پوشیدم با یه لباس کردی از گشادا من کلا عاشق لباس های گشاد روسری سفیدی پوشیدم رفتم پایین
- صبح بخیر مریم جون(خالم)
خالم- صبح بخیر. بیا صبحانه بخور
- خاله ساعت چنده. مادر جون رفت؟
خالم- ساعت ۸:۱۱. آره این یه ساعت میشه که رفت
دانیال وارد آشپز خونه شد
دانیال - صبح بخیر
و پشتش عرشیا هااا مگه عرشیا دیشب اینجا بود
عرشیا - صبح بخیر خانوما
- صبح بخیر. عرشیا دیشب اینجا خوابیدی؟
عرشیا- آره. منم با شما میرم کوهنوردی بالآخره ( لحنشو مثل دخترای لوس کرد) من چجوری آقامو تنها بزارم (به دانیال اشاره کرد) دانیال یه چشم غره ای رفت که فکر کنم خودشو خیس کرد
دانیال - زود صبحونه بخورید می خواییم بریم
بعد از صبحونه به اتاقم برگشتم یه مانتو چهار خونه ای قهوه ای با سایپورت کفش مشکی و با کوله پوشتیه مشکیم شال قهوه ای یه ریمل زدم با یه برق لب حالا شد رفتم پایین ساعت دقیقا ۸:۴۶ دقیقه بود هیچکی پایین نبود رفتم سمت اتاق دانیال و در اتاقو زدم دانیال درو باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد
- من اماده ام.
دانیال سویچ ماشینو به من داد
دانیال- برو تو ماشین بشین من الان می یام
دلبر :
آماده بودم فقط منتظر تماس ریاء ام
که موبایلم زنگ زد
- سلام
ریاء- سلام .زود بیا پایین دم دریم
تلفونو قطع کردم و با تمام سرعتم رفتم پایین
ماشین دانیالو دیدم خودمو مرتب کردم که بعدا نگه این چه دوستیه ندید بدیده
سوار ماشین شدم
- سلام
ریاء- سلام دلبری
عرشیا - سلام خانم دلبر
دانیال - سلام
به ریاء نگاه کردم تیپش خیلی خوب بود
یواش دم گوشش گفتم..........ادامه دارد
پارت ۹:
ریاء:
به اتاقم رفتم و روی تخت خوابم نشستم
به دانیال اس دادم:
دانیال فردا ساعت چند میریم کوهنوردی
دانیال:ساعت ۹:۰۰
-ـ خوب شب بخیر
دانیال - شب بخیر. خواب های خوبی ببینی
دلبر:
از پدرم و مادرم اجازه گرفتم و به سمت اتاقم رفتم و به سیرین زنگ زدم و خانواده اش قبول کردن. خوب باید از الان
خودمو اماده کنم به سمت کمدم رفتم به کوله پوشتیام نگاه کردم حالا کدومو انتخاب کنم
کوله پشتیه توسی رو انتخاب کردم بایه مانتو توسی چهار خونه ای شلوار مشکی با کفش های توسی یه روسری سیاه
خوب بزار کپه مرگمو بزارم آلارم گوشیمو تنظیم کردم
و تا شماره ی سه خوابیدم😴
ریاء:
ساعت ۷:۳۰ بیدار شدم یعنی مادر جون رفت
همه اش بخاطر سماء خانم
من و سماء باهم دوقلو بودیم. سماء از کودکی با من بود ولی وقتی در ۱۸سالگی در شمال دانشگاه قبول شد از پیشم رفت
اون الان یه دکتر عمومی در روستای(....)یکی از خوشکلترین روستاهای شماله حیف که نمی تونم بزم اونجا چون با سماء قهرم خیلی وقته باهم حرف نزدیم به سمت حموم رفتم و یه دوش ۱۵دقیقه ای گرفت
بعد از حموم موهامو خشک کردم
فدای موهام بشم که تا گودی کمرم می رسن
یه تونیک زرد پوشیدم با یه لباس کردی از گشادا من کلا عاشق لباس های گشاد روسری سفیدی پوشیدم رفتم پایین
- صبح بخیر مریم جون(خالم)
خالم- صبح بخیر. بیا صبحانه بخور
- خاله ساعت چنده. مادر جون رفت؟
خالم- ساعت ۸:۱۱. آره این یه ساعت میشه که رفت
دانیال وارد آشپز خونه شد
دانیال - صبح بخیر
و پشتش عرشیا هااا مگه عرشیا دیشب اینجا بود
عرشیا - صبح بخیر خانوما
- صبح بخیر. عرشیا دیشب اینجا خوابیدی؟
عرشیا- آره. منم با شما میرم کوهنوردی بالآخره ( لحنشو مثل دخترای لوس کرد) من چجوری آقامو تنها بزارم (به دانیال اشاره کرد) دانیال یه چشم غره ای رفت که فکر کنم خودشو خیس کرد
دانیال - زود صبحونه بخورید می خواییم بریم
بعد از صبحونه به اتاقم برگشتم یه مانتو چهار خونه ای قهوه ای با سایپورت کفش مشکی و با کوله پوشتیه مشکیم شال قهوه ای یه ریمل زدم با یه برق لب حالا شد رفتم پایین ساعت دقیقا ۸:۴۶ دقیقه بود هیچکی پایین نبود رفتم سمت اتاق دانیال و در اتاقو زدم دانیال درو باز کرد و با تعجب به من نگاه کرد
- من اماده ام.
دانیال سویچ ماشینو به من داد
دانیال- برو تو ماشین بشین من الان می یام
دلبر :
آماده بودم فقط منتظر تماس ریاء ام
که موبایلم زنگ زد
- سلام
ریاء- سلام .زود بیا پایین دم دریم
تلفونو قطع کردم و با تمام سرعتم رفتم پایین
ماشین دانیالو دیدم خودمو مرتب کردم که بعدا نگه این چه دوستیه ندید بدیده
سوار ماشین شدم
- سلام
ریاء- سلام دلبری
عرشیا - سلام خانم دلبر
دانیال - سلام
به ریاء نگاه کردم تیپش خیلی خوب بود
یواش دم گوشش گفتم..........ادامه دارد
۶.۱k
۲۹ شهریور ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.