حس گناه، حس کاری که می دونی نباید می کردی ولی مرتکبش شدی،
حس گناه، حس کاری که میدونی نباید میکردی ولی مرتکبش شدی، اون حالتی که با دندونای محکم رو هم فشار داده شده میگی اه گند زدم، همون حسیه که میتونه از پا درت بیاره.
اینکه یکی بذارتت و بره، اینکه تو کارت تلاشتو بکنی ولی موفق نشی، اینکه عزیزتو از دست بدی، اینکه چنگ بندازی به رویاهات اما از زیر دستت سُر بخورن و فرار کنن برن، اینکه نشه، نرسی، نذارن، هیچکدومش اونقدری عذاب آور و شکننده نیست که حس عذاب وجدان و گناه هست.
آدمیزاد اون جایی حالش بدترینه که نتونه خودشو ببخشه، نتونه با خودش کنار بیاد، که خودشو درک نکنه و با خودش دست به یقه باشه که آخه لعنتی این چه غلطی بود کردی؟
وقتی خودتو نبخشی، وقتی خونت از دست خودت به جوش بیاد، وقتی دستاتو بلند کنی که سیلی بزنی تو گوش خودت، دیگه هیچ ازت بعید نیست که دستت آلوده شه به خونِ هرچی رویا که تو سرت هست و هرچی لبخند تو دلته!
انگشتتو میندازی ته حلقت که بالا بیاری هرچی عشق تو دلته، موهای سرتو میکشی که بیرون بکشی هر فکریو که تو سرته، از خواب و خوراک میندازی خودتو وقتی باورته که زندگی حقت نیست، لبخند حقت نیست، عشق حقت نیست.
گاهی اونقدر لامروت میشی که هزار برابرِ گناهی که کردی از خودت تقاص میگیری. یادت میره درمورد خودت عدالت خرج کنی یا پیش خودت شفاعت خودتو کنی و مورد عفو خودت قرار بگیری. آدمیزاد درمورد خودش بیرحمترینه همیشه و یادش میره دیگرون از رو دست خودش مشق میکنن که چجوری باهاش تا کنن. تو با خودت بد شو، ببین جهان چجوری با تو بد میشه! حالا حسابشو بکن خودت با خودت بیرحمی و دنیا رم با خودت بیرحم کردی و خودتو انداختی تو یه چاهی که نه اونقدر عمیقه که فاتحهت خونده شه، نه اونقدر کم عمقه که دستتو بندازی به دیوارههاش و بیای بالا.
خودتو نبخشیدن مرگ تدریجیه انگار، زجرکش شدنه مث جونِ مردن نداشتن.
میون اون چاهی که هستی مدام پی نور میگردی، پی یه طنابی که دستتو بگیره و نجاتت بده و انگار روحتم خبر نداره که هم روزنهی نور تو وجود خودته و هم طناب نجات.
تو چشاتو رو نور بخشش بستی و طناب نجاتتو کردی طناب دار و نشستی دست به دعای معجزه؟
#مانگ_میرزایی
اینکه یکی بذارتت و بره، اینکه تو کارت تلاشتو بکنی ولی موفق نشی، اینکه عزیزتو از دست بدی، اینکه چنگ بندازی به رویاهات اما از زیر دستت سُر بخورن و فرار کنن برن، اینکه نشه، نرسی، نذارن، هیچکدومش اونقدری عذاب آور و شکننده نیست که حس عذاب وجدان و گناه هست.
آدمیزاد اون جایی حالش بدترینه که نتونه خودشو ببخشه، نتونه با خودش کنار بیاد، که خودشو درک نکنه و با خودش دست به یقه باشه که آخه لعنتی این چه غلطی بود کردی؟
وقتی خودتو نبخشی، وقتی خونت از دست خودت به جوش بیاد، وقتی دستاتو بلند کنی که سیلی بزنی تو گوش خودت، دیگه هیچ ازت بعید نیست که دستت آلوده شه به خونِ هرچی رویا که تو سرت هست و هرچی لبخند تو دلته!
انگشتتو میندازی ته حلقت که بالا بیاری هرچی عشق تو دلته، موهای سرتو میکشی که بیرون بکشی هر فکریو که تو سرته، از خواب و خوراک میندازی خودتو وقتی باورته که زندگی حقت نیست، لبخند حقت نیست، عشق حقت نیست.
گاهی اونقدر لامروت میشی که هزار برابرِ گناهی که کردی از خودت تقاص میگیری. یادت میره درمورد خودت عدالت خرج کنی یا پیش خودت شفاعت خودتو کنی و مورد عفو خودت قرار بگیری. آدمیزاد درمورد خودش بیرحمترینه همیشه و یادش میره دیگرون از رو دست خودش مشق میکنن که چجوری باهاش تا کنن. تو با خودت بد شو، ببین جهان چجوری با تو بد میشه! حالا حسابشو بکن خودت با خودت بیرحمی و دنیا رم با خودت بیرحم کردی و خودتو انداختی تو یه چاهی که نه اونقدر عمیقه که فاتحهت خونده شه، نه اونقدر کم عمقه که دستتو بندازی به دیوارههاش و بیای بالا.
خودتو نبخشیدن مرگ تدریجیه انگار، زجرکش شدنه مث جونِ مردن نداشتن.
میون اون چاهی که هستی مدام پی نور میگردی، پی یه طنابی که دستتو بگیره و نجاتت بده و انگار روحتم خبر نداره که هم روزنهی نور تو وجود خودته و هم طناب نجات.
تو چشاتو رو نور بخشش بستی و طناب نجاتتو کردی طناب دار و نشستی دست به دعای معجزه؟
#مانگ_میرزایی
۷.۴k
۰۴ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.