پارت هشتاد وپنجم
#پارت هشتاد وپنجم
نازنین :
رهام خداحافظی کرد ورفت منم داشتم میز رومی چیدم امیر علی اومد کمک یه جورایی دیگه ازش فرار می کردم هنوزم تپش قلب داشتم از کاری که کرده بود
حاجی هم اومد براشون غذا کشیدم وبرای حاجیه خواستم غذا ببرم امیر گفت : اگه بهتر نشد بگو تا ببرمش دکتر
حاجی : بهتره قرصی که رهام داده خوب بوده رنگ وروش برگشته
برای حاجیه غذا بردم وتا غذاش رو خورد کنارش موندم اونم که حالش بهتر شده بود اومد بیرون وآرمان رو بغل کرد منم رفتم وپشت میز نشستم وغذامو خوردم میز رو جم کردم وداشتم ظرف ها رو می شستم
امیر علی اومد چای ریخت ورفت تا وقتی تو آشپزخونه بود زیر چشمی نگاش می کردم یه وقت نیاد طرفم نمی دونم چرااینجور شده بودم شاید اگه کسی تو موقعیت من بود درک می کرد که چی میگم
کارم تموم شد رفتم تو سالن آرمان رو از حاجیه گرفتم وگفتم : مامان جون بهتره برید استراحت کنید منم آرمان رو می خوابونم
حاجیه بلند شد وگفت : برو دخترم خیلی نگرانت کردم
بوسیدمش ورفتم طرف پله ها خدا رو شکر دیگه مجبور نبودم تو خونه چادر بزنم اینم خواسته ای حاجی بود وقتی به امیر علی محرم شدم دیگه مانعی نبود
آرمان رو بردم اتاقش وخوابوندمش قربونش برم خیلی بچه ای آرومی بودوقتی خوابید چراغ خوابش رو زدم وچراغ اتاق رو خاموش کردم ورفتم اتاق خودم لباس عوض کردم ورفتم تو تخت چشام بستم ولی هر بار چشام رو می بستم چشای عسلی امیر علی وبوسه هاش یادم میومد تو دلم آشوب می شد نمی دونم چطور خوابم برد
نازنین :
رهام خداحافظی کرد ورفت منم داشتم میز رومی چیدم امیر علی اومد کمک یه جورایی دیگه ازش فرار می کردم هنوزم تپش قلب داشتم از کاری که کرده بود
حاجی هم اومد براشون غذا کشیدم وبرای حاجیه خواستم غذا ببرم امیر گفت : اگه بهتر نشد بگو تا ببرمش دکتر
حاجی : بهتره قرصی که رهام داده خوب بوده رنگ وروش برگشته
برای حاجیه غذا بردم وتا غذاش رو خورد کنارش موندم اونم که حالش بهتر شده بود اومد بیرون وآرمان رو بغل کرد منم رفتم وپشت میز نشستم وغذامو خوردم میز رو جم کردم وداشتم ظرف ها رو می شستم
امیر علی اومد چای ریخت ورفت تا وقتی تو آشپزخونه بود زیر چشمی نگاش می کردم یه وقت نیاد طرفم نمی دونم چرااینجور شده بودم شاید اگه کسی تو موقعیت من بود درک می کرد که چی میگم
کارم تموم شد رفتم تو سالن آرمان رو از حاجیه گرفتم وگفتم : مامان جون بهتره برید استراحت کنید منم آرمان رو می خوابونم
حاجیه بلند شد وگفت : برو دخترم خیلی نگرانت کردم
بوسیدمش ورفتم طرف پله ها خدا رو شکر دیگه مجبور نبودم تو خونه چادر بزنم اینم خواسته ای حاجی بود وقتی به امیر علی محرم شدم دیگه مانعی نبود
آرمان رو بردم اتاقش وخوابوندمش قربونش برم خیلی بچه ای آرومی بودوقتی خوابید چراغ خوابش رو زدم وچراغ اتاق رو خاموش کردم ورفتم اتاق خودم لباس عوض کردم ورفتم تو تخت چشام بستم ولی هر بار چشام رو می بستم چشای عسلی امیر علی وبوسه هاش یادم میومد تو دلم آشوب می شد نمی دونم چطور خوابم برد
۲۶.۹k
۱۵ مهر ۱۳۹۸
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.